Friday 12 August 2011

نوزده امیش

اولین باری که از ایران آمدم اینجا رو خوب به یاد میارم. اولین باری نبود که تنها مسافرت خارج از کشور می رفتم و حتی دفعه ی قبلش تنهای تنها رفته بودم فرودگاه و برگشته بودم. اما بار اولی که امدم کانادا همه اش می ترسیدم که گریه کنم و گریه کنند نه اینکه بترسم دوست نداشتم اینطوری باشد راستش را بخواهید فکر می کردم از اینایی هستم که کلی گریه و زاری می کنندو دلشان تنگ می شود. در راه یکی از ماشین ها پنچر شد و یه کمی دیر رسیدیم و این بهانه ی خوبی شد که زود خداحافظی روسر هم بندی کنم و بروم و نه قطره اشکی ریختم نه قطره اشکی دیدم که ریخته شده باشد. انجا بود که گفتم شاید انقدر ها هم که فکر می کنم احساساتی نیستم. این یه موردش بود. مورد بعدی دل تنگی برای ادم هاست دل من الکی تنگ نمی شود ولی وقتی تنگ شد تنگ است دیگر. بعد حتی مثلا به ان طرف هم فکر می کنم که ببینمش و فلان و بهمان حتی میروم قرار می گذارم که همدیگر را ببینیم اما مشکل اینجاست تا می بینمش مثل یخی می شوم که دل تنگی برایش معنا ندارد به خودم می گویم شاید با همان دیدن اول دل تنگ کارش رفع شده. به قول مادرم ما کلا در اولین برخورد یخ هستیم با اینکه ادم های اجتماعی هستیم . یعنی طول می کشد تا با یه ادم ارتباط برقرار کنیم ولی بعدش دیگر خوبیم حالا این ارتباط اولیه تنها برای غریبه ها نیست یکی را هم اگه چند وقت ندیده باشیم همینطور است. این هم باز از ان مواردی ست که من فکر می کنم احساساتی ترم ولی نیستم یا فکر می کنم خوشحال یا ناراحت خواهم شد ولی بعدش که شد غافلگیر می شوم که چرا نشدم پس. دیروز هم یه مورد دیگرش بود. بلی همان کاری که اولش دو ماه بعدش دو هفته که شد یک  ماه و نیم برایش صبر کرده بودم دیروز بهم رسید. خود کار پا نداشت که بهم برسد بهم زنگ زدند که مال تو شده. کار خیلی خوبی است ولی من در دلم هیچ چیزی حس نکردم فقط شروع کردم به دو سه نفری که با من منتظر بودند زنگ زدم که خبر بدهم. همسرم بیشتر ذوق کرده بود که زود از سر کار امد و قیافه ی بی ذوق مرا دید. برایم تعجب اور بود گرچه تا شب کم کم یه چیزهایی ته دلم احساس کردم اما اصلا به اندازه ی ان خوشحالی که فکر می کردم نبود. حالا همه ی اینها رو گفتم که بگویم بلی انتظار من به پایان رسید با خوشی البته

Wednesday 27 July 2011

هجدهمیش

احساس بدبختی می کنم احساس حماقت شدید به همراه سوزش. بعله این جا را ساخته ام تا بیایم اینجا وقت هایی که یه همچین حس هایی دارم خالی شوم. احساس اینکه چقدر ادم مزخرفی هستم که هر چی هم سعی می کنم نمی توانم درستش کنم. یه کمی به خودم روحیه بدهم : همین که می دانم مشکلم چیست خودش خیلیست. حتی می دانم از کجا امده هااا ولی نمی دانم چطوری درمانش کنم. همین میشود که هر ازگاهی احساس بدی به خودم پیدا می کنم از بس احمق هستم احساس حماقت از حس چندش. پیچیده است برای خودش. قضیه از این قرار است که من به یک نفر حساس هستم.  از اینکه او خودش سوژه ایست برای خودش اصلن نمی شود گذشت. ولی مشکل اینست که من هم پیله هستم و هی هی این فلش هایی که این ادم دارد رو می بینم و حماقت اینجاست که به اش فکر هم می کنم. او همان هست  که هست ولی ناراحتی و بد بختی من اینجاست که این من با اینکه می دانم او کلا سوژه است و جای فکر کردن ندارد به اش فکر می کنم. نمی گویم مورد امروزش چه بود که مبارزه ام را از همینجا شروع کرده باشم. ولی خدا وکیلی سوژه ای بود در حد خودش. اصلن راستش را بخواهید باید بگویم همه اش تقصیر این فیض بوق است هاا نه من که لاگین می کنم. اینجوری نمی شود باید راهی پیدا کرد باید ترکش کرد باید به این حماقت پایان داد. اهای تلفن چرا زنگ نمی زنی و مرا از این بی کاری که دارد این بلاهای اشاره شده در بالا را به سرم می اورد نجاتم نمی دهی!!!! 

Wednesday 20 July 2011

هفده امیش

می خوام برم از ته بزنمش. بلای جون ادم میشود در این تابستان گرم و افتابی. محکم می کشمش و ان بالای بالا که یک دانه اش هم به گردنم سرک نکشد محکم می بندمش. بزنم به تخته دو سه کیلو از وزنم می شود قلمبه ای بالای سرم که ان همه کشش و سنگینی درد هم می اورد به ارمغان. ولی هر چه باشد از گرمایی که ازش نفرت دارم بهترست. زندگی همین است انتخاب بین بد و بدتر. برایم فرقی ندارد همسر بگوید من بلند بیشتر دوست دارم یا ان یکی بگوید ۵ ماه دیگه عروسیت است و اینطوری نمیشود که. بعله ما که دو سال بعد از با هم زندگی کردن و یک سال بعد از ازدواج کردن باید برویم ان ور لباس عروسی بپوشیم و ان وسط قر بدهیم وشاد باشیم و حکما طوری رفتار کنیم که گویی خجالتی هم هستیم از هم و از ان حرفها... بماند که من همیشه از عروسی بدم می امده چه مال خودم باشد چه هر کس دیگری . مخصوصا در ان سرزمین که مجردها فقط ان شب به بعد از رفتنشان و تنهایی عروس و داماد فکر می کنند و بقیه هم به شکمشان و غیبت کردن . برایم همیشه نمایش چشم و همچشمی به صورت علنی بوده و بس. از ان بدتر احساس پوچی می کنم هدفیست که دو سه ساعته دود میشود میرود هوا. هدفی که بستگی به درجه ی چسبیدگی به عروس و داماد روزها شاید ماه ها و از همه بد بخت تر شاید سال ها برایش وقت گذاشته ای و به اش فکر کردی  که شاید یکی یه کم زندگی اش فرق کند اصلا مسخره است ولی چه کنم که زندگی فقط خواسته های من نیست و ارزوی دیدن عروسی هر پسر و د ختری مثل قندی است در دل مادران و پدران (البته می گویند نچشیده ام) . کجا بودم اصلا داشتم چه می گفتم اهان می خواهم بروم از ته بزنمشان موهایم را می گویم. اصلا به حرف کسی گوش نمیدهم وقتی بخواهم. اصلا مگر نبود همان خواهربزرگتر هم با موهای ۴ سانتی عروس شد و کلی هم ماه شده بود و اصلا هم به موی مصنوعی راضی نشد . همین میریم میریزمشان پایین... نه من اصلا این کار را نمی کنم من فقط یک بار از کوتاه کردن موهایم راضی بودم  توی این عمر بیست و چند سا له ام. بچه که بودم که همه اش گریه بود بعد از ارایشگاه. مادر اینجانب اعتقاد داشتند برای تقویت موها و پر شدنشان تا سن ۱۴ سالگی موهایم باید همه اش کرنلی باشد بعله البته اخرهایش مسری شده بود و به ۱۰-۱۵سانت هم رسیده بود. همین بود که تا ۱۸ سالگی که دیگه اجازه ی موهایم دست خودم بود پا به ارایشگاه نزاشتم و بعد از ان در یک عملیات انتحاری رفتم موهای تا کمرم را از ته زدم و این همان باری بود که راضی بودم . راضی بودنم ربطی به مدل موها و ارایشگر و اینها نداشت فقط کله شقی ام بود که راضی ام کرده بود . حالا که بعد از ان برای اولین بار به اینجا رسیده دیگر ان کله شقی را در خود نمی بینم من موهایم را دوست دارم و به شان وابسته ام . توی دلم ذوق می کنم وقتی دارم سشوارشان می کنم و خودم را در اینه می بینم وقتی قر می دهم و این ور و اونور می اندازمشان من چطور می توانم بروم بریزمشان !!! نه برای اینکه عروس باید موهایش بلند باشد برای خودم این تابستان هم تحملشان می کنم و درد و سنگینی ان قلمبه را گوشه ی دلم می گذارم و به کمندی و پریشان دل خوش می کنم . نمیزنمشان همین

Monday 11 July 2011

شانزده امیش

امروز به حسابی اول هفته است. برای من که همه اش در خانه هستم اول و اخرش هیچ فرقی نمی کند البته بماند که دو روز اخر هفته چون همه اش شوهرم خانه است کلی فرق دارد و من برای اینکه از با او بودن در ان دو روز نهایت استفاده را بکنم برعکس همه ی روزها زودتر بیدار میشوم و خوب برای اویی که هر روز صبح زود بیدار میشود من مثال اعصاب خورد کنی هستم که خواب روزهای تعطیلش را ازش گرفته ولی دارد تمرین می کند که این کار را نکند. داشتم می گفتم امروز اول هفته است و صبح وقتی بازور برای اولین بار چشم هایم باز شد شوهر را دیدم که عمیق تر از من در خواب است و چشم هایم از حدقه داشت میزد بیرون تا دیدم که ساعت یک ساعت از ساعت بیدار شدنش گذشته. احساس مسؤلیتم گل کرد که بیدارش کنم برود سر کار. بدین صورت من فهمیدم که دیشب خیلی گرمش شده و سرش درد گرفته و حتی وسط خواب پاشده قرص هم خورده که من فکر کردم رفته سر یخچال اب میوه بخورد :) و امروز احساس خستگی می کند و می خواهد نرود سر کار به همین راحتی ان هم بعد از دو روز تعطیل. از اولش هم اعلام شد که می خواهد همه اش رو بخواد و همین حالا هم مثال خرسی بزرگ خوابیده و هر از گاهی سری بلند می کند و می پرسد من چه میکنم ان ور مبادا که بگذارم حوصله ام سر برود شاید. و البته من هم مثل خرسی کوچیکتر روی مبل خزیده ام و به این فکر می کنم که چه دنیای خوبی میشد اگه ادم همه اش می خوابید و استراحت می کرد. و حتی فکر کردم که چرا من باید دنبال کار بگردم و دو ماه و بعدش هم دو سه هفته خودم و خودش رو دق بدهم تا کار مرا پیدا کند و تازه بعدش هم همه اش بنالم. نمی دانم چطوری به نیاز های بشر رسیدم و اینکه ادم از اول که داشته دور هم زندگی کردن رو می اموخته فهمیده که همه ی کارهایش رو نمی تواند انجام دهد همین شده که کار کردن تقسیم شده و اخرش این شده هر کس یه کاری بکنه و بقیه برایش کارهای دیگر و نمی دانم از کجای این داستان من قانع شدم که باید کار کرد دیگه :) تازه بعدش هم به دنیای ایده الم فکر کردم که ادم ها در ان نباید کار کنند دومین کار نیاز به غذاست که من را اذیت می کند اخه ینی چه که روزی سه بار ما به غذا نیاز داریم ینی هی می پزیم می خوریم اگه لذت بردن بود فرق داشت اما از دید نیاز بهش نگاه می کنم لجم میگیرد همین است که در دنیای ایده ال من به غذا نیازی نیست و البته دست شویی طولانی چون دوستش ندارم برایم سخت است. در حالی که روی این مبل لم داده ام لیست تنبلی هایم و ایده ال هایم برای دنیا رو در اورده ام و به این فکر می کنم که چقدر خوب است که می توان الکی فکر کرد مگرنه حوصله ام سر میرفت و میرفتم خرس بزرگ را صدامی کردم .

Sunday 10 July 2011

پانزده امیش

و بالاخره تلفن زنگ خورد و من بعد از اون تلفن به مدت یک ساعت و یه کم بیشتر فقط داشتم از هیجان هیمنجوری راه میرفتم و اصلا نتونستم بشینم :) بعدش دیگه خوب غذا خوردم خوب چایی خوردم و خوب خوابیدم و حالا که باز هم منتظرم حالم خوب است البته هنوز به نقطه ی ان روز این انتظار نرسیده ام . احتمالا به ان روز که برسم دوباره غذا نمی خورم و به چایی لب نمی زنم وباالطبع دپرس می شوم. البته اگه انتظارم به پایان نرسیده باشد. ولی خداییش این دفعه انتظارش خیلی سخت تره و خدارو شکر که دوماه نیست وگرنه از من هیچی نمی ماند از بس که شب ها قبل خواب َ(ویرگول) صبح ها بعد از بیداری و همه ی تنهایی هایم به فکر کردن به ان اخرش می گذرد. و برای همین خودم رو به همه جور دیدن برنامه ی مزخرف تلویزیونی (ویرگول) حرف زدن با تمام دوستان اهل بوق و بی خودی تو اینترنت گشتن به شدت مشغول می کنم تا از خواب چشم هایم بسته شود یا بی خودی بعد بیداری تو تخت نمونم و یا اصلا تنها نمونم.
و در اخر باید اعتراف کنم که به اعتقاد شدید و محکم رسیده ام که شوهر اینجانب یعقوب صبوری ست در مقایسه با من که اصلا به گرد پایش هم نمیرسم. و تازه امشب فهمیدم که بالقوه می توانست اخوند منبر برو خوبی هم باشد از اون ها که کلمات رو خوب بلدند پشت هم بچینن :)
پ ن: نمی دونم ویرگول چطوری اینجا همین.

Wednesday 6 July 2011

چهارده امیش

همچنان دپرس هستم صبح سعی کردم صبحانه ی خوبی بخورم امافقط تا نیم ساعت  افاقه کرد . احساس کردم که همه رو خیلی دوست دارم بعد از نیم ساعت دوباره احساس بیهودگی وجودم رو گرفت. از اونجایی که یه کم لوس می باشم زنگ زدم به همسر تا بهم بگه عزیزم ناراحت نباش زنگ تلفن بالاخره به صدا در میاد یا مثلا فدای سرت میرم میزنمشان. اگه هیچ کدام رو نگه دیگه این یکی رو بگه که اشکالی نداره شب که اومدم با هم بریم بیرون قدم میزنیم حالت بهتر میشه. اما هیچ کدوم رو نگفت  حتی اخریش رو. از اون که نا امید شدم به مامان زنگ زدم. اشتباه ام این بود که اول رفتم بالای منبر بعد دل جویی خواستم و خوب جوابش این بود که بی خود دپرس هستی برو بابا تو دلت خیلی خوش من که این مشکل رو دارم بابا هم اون مشکل رو خاله و دختر خاله و مامان بزرگ هم که مشکلات خودشان را دارند و فراتر از همه ی اینها این مشکلی که عمو ایجاد کرده و هی گفتند گفتند که در پایان من احساس کردم عجب ادم لوس و مزخرفی هستم من که برای یک صدای تلفن دپرس شده ام . دختر خاله طلاق گرفته و دارد با مشکلاتش می جنگد مادر بزرگ خودش نمی داند مشکلش چیست و .... و من خوش و خرم فقط انتظار دپرسم کرده. نمی شود که مشکل نداشت مگر میشود در زندگی خوشحال بود باید همیشه یک جایش بلنگد تا آدم باشیم ماها. همین دیگه برای همین این تلفن به صدا در نمیاد از بس که مشکل نداریم!!! کمی شاد میشوم  و به این نگاه کردن به زندگی گریه ام میگیرد...

Tuesday 5 July 2011

سیزده امیش

قبلن تر ها که شاید کم تر خودم رو میشناختم فکر می کردم همینجوری هم میشه که دل آدم بگیره و دپ بزنه. همه چیز خوب باشه دلت برای کسی تنگ نشده باشه دلت عاشق نشده باشه اما دلت ممکنه همینجوری بگیره. بعدتر ها فهمیدم همینجوری هم نبوده و نیست. ینی تقریبا خودم رو شناختم فهمیدم وقتی گشنه هستم دپ میشم و عصبانی  کمتر از دو تا لیوان در روز چایی افسرده میشم ماجراهای پریود هم برای خودش که زمان برد تا خودم رو شناختم. و بهتر بگم دلم برای کسی تنگ نمیشه اگه خوب بخورم و خوب بخوابم ادم اینجوری هستم من!!! ینی این عوامل جسمانی خیلی بیشتر روی اخلاق و روحیات من تاثیر داره . حتی وقتی هم که بخوام دل تنگ بشم یا تو عشقی شکست بخورم اولش اینقدر غذا نمی خورم تا دپرس بشم. یا یا وقتی یه چیزی خوب نباشه چایی ام کم میشه و من دپ میشم  . این ها همیشه با هم بودند هیچ وقت نشده که من دلتنگ بشم و درست غذا خورده باشم که بفهمم دلتنگی تنهایی می تونه باعث دپرس شدنم بشه یا نه اما برعکسش شده خیلی زیاد. حالا همه این ها رو گفتم که بگم دو ماه بود که منتظر یه تماس بودم مهم بود زنگ نمی زد دیگه امروز هم نزد کل دوماه یه طرف امروز یه طرف!! امروز ساعت ۳:۳۰ بعد ازظهر خیلی بد بود. از صبح هر چی بهش نزدیکتر میشدم اشتهام کمتر میشد دلم هم چایی نمی خواست و واقعا عجیب بود. امروز رو خودم از تمام روزهای این دو ماه انتخاب کرده بودم می تونست دیروز باشه یا فردا اما امروز بود و من امروز به شدت دپرس شدم. فرایند دپرس شدنم هم دقیقا به خوردنم بسته بود مثل همیشه ناهار نخوردم و شام یه کمی غذا خوردم. صبح یه استکان چایی خوردم شب هم چایی رو قبل ساعت ۸ خاموش کردم که برای من که به زور شب ها قوری رو میشورم موجب حیرت!!! و همین طور شد که الان دپرس هستم به شدتی که وقتی بی انگیزه داشتم غذا می پختم فکر می کردم که دیگه کلن نه فیس بوک چک می کنم نه گودر!! اصلن ما برای چی صبح ها از خواب بیدار میشیم و یه سری سوالات اساسی که در حالت عادی مغزم که غذا بهش رسیده باشه  بهشون می خندم !! ینی کلا اخلاق و فلسفه و منطق و عقل من در گرو شکمم!! 

Sunday 3 July 2011

دوازدهمیش

رفته بودیم سفر ینی الان هم وسطش هستیم. سفر جاده ای از اینها که هر شب یه شهر می مونی و روزها شهر و اطرافش رو کشف می کنی و تا حس کردی بسه راه میفتی میری از اون شهر . بیشتر وقتمون رو تو جاده بودیم و تو ماشین اما خوب بود هم فرصت فکر کردن بود هم صحبت کردن و هم کلی جاهای مختلف دیدیم. شهر سارا و خاله هتی رفتیم شهر انا و گیلبرت و اقیانوس گردی و کلی جاهای دیگه این طرف اقیانوس اکثرش یا بهتر بگم تا اونجایی که من دیدم خاکش سرخ بود برام خیلی جالب بود حتی یه خلیج های بود که از دور فکر می کردی آبش سرخ. اما وسط اقیانوس سورمه ای بود که من رو یاد مانتوی دبیرستانم می انداخت وقتی تازه می خریدمشون . شهر ها خیلی کوچیکن و اکثرا بومی هستن از هر شهری که می گذشتم کلی شکر می کردم خدا رو که خارج برای من از این شهر ها شروع نشد مخصوصا همین شهری که الان توش هستم. توصیف کردنش سخته اما در همین حد میگم که این شهر شاید یک یا دو تا ساختمان بالاتر از سه طبقه داره اون هم خیلی بره بالا میشه پنج طبقه. نه اینکه من ارتفاع ساختمون هاش برام مهم باشه بلکه ساختمون برای من معیار شهر و شهر نشینی. تا ندیده باشین از این شهر ها نمی فهمین چی می گم. تو خیابون هاش که راه میری ادم هاش عجیبن یا شاید تو برای اونها عجیبی شهری کوچولو که همه هم رو میشناسم و این وسط تو غریبه براشون عجیبی.  کلا شهر ساکتیه شبها ش زود شب میشه و احساس سرد بودن مردم به شدت احساس میشه. اما برعکسش شهر سارا و خاله هتی که میشه همون شهر انا و گیلبرت( ان شرلی) که البته جالبیش اینه که برای من سارا و خاله هتی معروف تر بودن اما اینجایی ها آنا و گیلبرت رو بیشتر میشناسن داشتم می گفتم برعکسش این شهر با اینکه خونه هاش همه کوتاهن و بیشتر دهات تا شهر اما گرم بود ودوست داشتنی ولی به هر حال باز من خوشحالم که خارج برای من از اونجا شروع نشد.  فکر کن اگه رفته بودم اونجا اولین شهر بزرگ چه تو کانادا چه امریکا بیشتر از ۱۴ ساعت رانندگی باهام فاصله داشت من میمردم . شاید حتی قبلترش از کمبود ادم دیدن میمردم و یا شاید از اینکه مجبور میشدم شب ها ساعت ۶ شام بخورم و۸:۳۰ بخوابم. شاید هم اخرش یکی میشد مثل همونها !! اما فرقی نمی کنه میمردم اینجوری هم. بگذریم داشتم از سفر می گفتم. این سفر اعتقاد من رو به اینکه برنامه کودک ها همه از روی سرزمین کانادا نقاشی شده  راسختر شد گنجشک هایی که میان دم پاهات وقتی غذا براشون میریزی و این همه سنجاب که خیلی با سنجاب های استوایی فرق دارند و خوشبختانه این ها در کارتن ها بودند و به علاوه ابر و اسمان و خورشید و دشت ها و گوه ها همگی ان کارتونها از روی این سرزمین کپی برداری شده اند و حتی ان پسر لپ سرخ یا ان پیرمرد با شلوار دو بنده ی قب قب دار  و صف غاز ها وبچه هایشان و همه وهمه و کشف جدیدی که خودم ندیدم اما گزارش دقیق از همسر جان گرفته ام روباه ها هم دقیقا مثل کارتون هایمان است و این مرا بسی خوشحال تر کرد و البته کلی حسودی کردم به همسر جان که دوبار تا حالا روباه دیده و من هیچ ندیده ام  :( بس است دیگر فردا باید صبح زود راه بیفتیم تا شب به خانه رسیده باشیم که پس فردا روز از نو روزی از نوست برای خودش!!
پ ن: خوابم و اصلا نمی دونم چی نوشتم اما چون قرارم این بود که هر چی می نویسم منتشر کنم میزارمش  
شهرهایی که دیدیم بیشتر بود حال نداشتم بنویسم

Tuesday 28 June 2011

یازدهمیش

بله این یازدهمی است چرا  دهمیش که نیست نوشته شده اما هنوز بالا نیامده این را به کسی نمی گویم چون کسی اینجا نیست که به اش بگویم این را گفتم چون سری عقلانی می گوید بعد از نهمی باید دهمی باشد و من دهمی رو نوشته بودم و دلم نمی خواست ان یازدهمی باشد چون واقعا دهمی بود برای  خودش . عقل خیلی چیزهای دیگری هم می گوید مثلا می گوید وقتی سرت درد می کند قرصی چیزی بخور ولی من که با یه سری افکار مسخره نمی دانم که چی  می خوام چیکار کنم که همیشه از قرص خوردن بدم میاد. و باید خیلی سرم درد بگیرد تا قرص بخورم قبلن ها برای این بود که می گفتم که بدنم باید یاد بگیرد که بدون قرص خوب شود ولی حالا دیگر حالش نیست و شاید کلن عادت کرده ام نمی دانم چه اما قبلن ها خیلی  احمق بودم که اینطوری فکر می کردم که اگه قرص نخورم .... مخصوصا که بعدها خواندم که درد مغز را می فرساید همین ینی من تا حالا فقط داشتم مغزم رو می فرسایاندم اما بعدترش فکر می کنم که احمق بودن هم بد نبود چون اگه یه روزی احمق نباشم فردایش که عاقل می شوم می دانم که عاقلی چیست که خودش نیز احمقیتیست برای مرحله ی بعدی و همینجوری میفتم توی لوپ. اصلا خود این استدلال عقلانی هم احمقانه است چرا که همیشه توجیه می کند همه چیز را و من اعتقاد دارم که بگذاریم بعضی چیزها بدون توجیه پذیرفته شوند که باز هم اعتقاد هم می تواند چیز احمقانه ای باشد. سردرد من عقل و استدلال و توجیه و اعتقاد حالیش نیست میگرن است که صد البته این سرو صدای ساختمان سازی خانه ی روبه رویی هم چند برابرش می کند و من به شیشه هایی که به راحتی صدارا عبور می دهند فحش خواهم داد و اصلن همین صداها بود که من را اورد اینجا که بنویسم مگرنه سردرد داشتن و نوشتن با هم جور نیست و همین الان شما دارید ناجورش را می خوانید و من خوشحالم که شمایی نیست که بخواند  و بفهمد که من چقدر می توانم احمق باشم و بعدش به خودم می گویم احمق هر چقدر هم احمق باشی نباید احساس ضعف کنی بایدکلی از این که هستی خوشحال باشی و باز هم صدای این ماشین باربری که گاز میدهد برود مراناراحت می کند و به این فکر می کنم که سردرد من به ملیت من ربطی دارد یا نه ازبس که دارم می خوانم و می شنوم که ان نظام ما را خراب کرد و به این فکر می کنم که ایا ما می خواهیم درست شویم و بعدترش فکر می کنم که ینی کل زندگیمان به جای لذت بردن باید سلاخی کنیم خودمان را که اسیب ها را از بین ببریم بعدش در این کتابی که می خوانم می بینم از این جایی ها سطح مشکلات ان ها با ماها کلی فرق دارد اما ان ها هم دنبال سلاخی روحشان هستند پس لذت زندگی کجاست و ایا کشک است ؟ بعدش به فیلی که روبه رویم توی ان طاقچه که نه یه چیزی شبیه طاقچه است نگاه می کنم که از هند خریدمش و چون طاقچه را کمی کج نصب کردم همیشه فکر می کنم فیل دارد سر بالایی میرود و دارد خسته میشود فکر می کنم اگر من ان طاقچه را صاف کنم تمام میشود اما هیچ وقت صافش نکرده ام. قرص هایم کو؟ قرص که می گویم همان ادویل است تازه ژله ایش که زود اثر دهد...

Thursday 16 June 2011

نه امیش

توی آشپزخانه ی فسقلیمان داشتم به جلز و لز گوشت های قیمه شده در روغن داغ نگاه می کردم فکر  می کردم که خوب است که چیزهای دیگری هم هستند به غیر از دل یک آدم که جلزو ولز کنند انگار احساس تنهایی را از  ادم می گیرد. یک قاشق و نیم رب گوجه به اش اضافه کردم دقیقا شده بود سرخ آتشین و داغ داغ دقیقا مثل بعضی وقتهای دلم. بعدش فکرم رفت پیش اون دوستی که در فیس بوک آب هم می خورد عکسش ازش میگذارد در منظر عمومی و اینکه من حسی رو با وجود این دوست حس کردم که تاحالا حس نکرده بودم احساس چندش بود دقیقا به یک ادم.  بعدش فکر کردم که این آدم تنها آدمیه که من یه حس خاص نه چندان خوب بهش دارم . وقتی دیگه خسته شده بودم از فکر کردن بهش یاد تلفن همسر افتادم که دقیقا ۵ دقیقه بعد از تماسم بهم زنگ زده و میگفت می برمت اینجا اونجا و هزار جای دیگه مثل اینکه بعد از تشریح حس چندش در تماس ۵ دقیقه قبل حس کرده بود باید بهم محبت کنه و شاید من حسودیم شده خنده ام گرفته بود که لیمو امانی ها رو به داخل قابلمه انداختم و آب ریختم رویشان. و شروع کردم پادینگ اواکادو درست کردن و به این فکر کردم که حسادت نیست و هزار و یک دلیل آوردم که راضی شدم بعله حسادت نیست این حس چندش! بعد یاد یه جمله که خوانده بودم افتادم که چقدر بهش احساس نزدیکی کردم  که همیشه فکر می کنم ته دل هیچ کس هیچی نیست و هزاران بار همون ها که ته دلشون هیچی نیست چه کارها که نمی کنند. یه نگاهی به ظرفهایی که به علت تنبلی من دو برابر شده بودند کردم و قبل اینکه اینکه شروع کنم به شستن یادم افتاد که باید به اون دوستی که می خواهد اخر هفته بیاید باید ایمیل بزنم تا بشه از این اخر هفته ی افتابی لذت برد . ظرف ها که تمام شد رفتم سراغ قابلمه ی خورش قیمه و یاد اون قیمه ای افتادم که وقتی  یکی  دیگه از دوستام با شوهرش اینجا بودند پخته بودم بعد از یه هفته مهمون داری و تفریح تمام خستگیم رو تو یه  قیمه خالی کرده بودم انگار و راحت شده بودم. به این فکر کردم که کلا از مهمون داری خوشم میاد اما وقتی یکی زیاد می مونه اون هم تو خونه ی کوچیک ما احساس خفگی می کنم و کلا هم از تفریحات پشت سر هم خوشم نمی آید . داشتم چراغ آشپزخانه ی فسقلیمان رو خاموش می کردم و به کل این ۱۰ دقیقه فکر می کردم که یه احساس خوشحالی در وجودم سرازیر شد که چقدر خوبه که من زن هستم!!!

Saturday 11 June 2011

هشتمیش

برای من بهار فصلشه
فصل عاشق شدن 
فصل رقص های الکی و بی خودی 
فصل لبخند های بدون بهانه به غریبه ها
فصل مست شدن تو طبیعت
تو کوچه و خیابون دویدن
شعر گفتن و آواز خوندن
بی بهونه اشک شادی ریختن
هر روز کلی قربون صدقه ی گل ها رفتن 
به فکر همه بودن حتی مورچه های کنار گلدون هام
و کلی کارهای شاد و خوب
که شاید فصل های دیگه هم باشه اما خودجوش نیست
برای من بهار فصلشه
شاید چون عاشق طبیعت و گل و حشره و سبزی جوونه ها هستم
یا شاید چون تولدم هم بهاره
یا شاید به قوله ای فصل جفت گیری پرندگان مهاجره
چه می دونم چرا فقط هست
...
قبلن ها فکر می کردم اگه یه روزی عاشق بشم و بهش برسم بعدش دیگه زندگی یه رنگه 
ینی نمی تونم دوباره سرخ شم زرد شم دل تو دلم نباشه برای یه دیدار 
شعر بگم برای عشقم و هزار هزار بار برای خودم بخونم 
تو تنهایی براش غش و ضعف برم
چشمام برق بزنه با هر بار دیدارش 
و تمام حس های و پروسه های عاشق شدن 
این بهار من هی عاشق شدم 
سرخ شدم زرد شدم لبخند زدم تو ذهنم داستان ساختم 
و فهمیدم که عشق جریان داره تو خونم 
قلبم هر لحظه داره تلمبه اش می کنه تو رگ هام 
و من حسش کردم

Thursday 9 June 2011

هفتمیش

امروز روز خوبی بود
از همون اولش صبح که بیدار شدم و به کابوسی که تو خواب زبونم رو بند اورده بود فکر کردم و فهمیدم اصلا خواب ترسناکی نبود فقط نفهمیدم چرا تو خواب خیلی ترسیده بودم 
تا  اون وقتی که رفتم سر لباسهام که همونجور که اون گفته اون هایی رو که استفاده نمیشن بدیم برای کمک به بقیه
تا اون وقتی که از خالی شدن کمدم و دیدن یه عالمه چوب لباس خالی احساس رضایت داشتم  و حتی ایده ی تیپ زدن های متفاوت تو کلم ول ول خورده بود
یا تا اون وقتی که تنها و بی حوصله داشتم ناهار می خوردم یه هو یادم اومد دیشب یه عالمه سالاد برای خودم درست کردم  و می تونم بدون اینکه حس کنم سالاد خوردن یه رقابته با خیال راحت بخورمشون تازه بعد یه دل سیر خوردن  فهمیدم زیاد هم بود
یا اون وقتی که بعد از یه هفته شنیدن اینکه تاس کباب درست کن یه تاس کباب مشتی درست کردم و بعدش کلی به به و چه چه شنیدم
یا حتی اون وقتی که گلهای افتاب گردونی رو که دیروز خریده بودم کوتاه کردم و گلدونشون رو عوض کردم و در همین حال کلی قربون صدقه شون رفتم 
و حتی اون وقتی که چایی ریختم و رفتم نشستم تو بالکن . بعد ۱۰ دقیقه کتاب خوندن فقط فکر کردم و دوروبرم رو نگاه کردم و اون وسط ها خودم و گذاشتم جای اون خانوم همسایه روبه رویی که از لای پرده کرکره به من نگاه می کرد  و هزار فکر خیالی که ممکن بود به ذهنش بخوره رو تجسم کردم
و اون وقتی که نشستم روی مبل و پاهام رو دراز کردم دل و روده ی یه وبلاگی که تازه پیدا کرده بودم در اوردم و بغل دستی  هم کتاب می خوند و اخرش هر دو خوشحال بودیم چون اون بالاخره کتابی رو که شروع کرده بود تمام کرد با اینکه دوستش نداشت زیاد ولی اعتقاد داره باید تمام میشد  نیمه کاره نباید ولش می کرد
یا وقتی رفتم نشستم کنارش و بدون بهانه قربون صدقه اش رفتم و اون فقط گفت پشمالو گربه 
و اون لحظه ای که تصمیم گرفتم بیشتر رو خودم کار کنم و کلی با خودم حرف  های قشنگ قشنگ زدم که اثرات جو گیری اون وبلاگ بوده لابد
و حتی همین حالا که می خوام این رو تمام کنم و برم اخرین چایی امروزم رو بخورم  در حالی که یکی دیگه داره ظرف ها رو میشوره  و من امروز چه روز خوبی داشتم  و چه بسیار خوشحالم

Tuesday 7 June 2011

ششمیش

از صبح تاحالا فکرش از ذهنم بیرون نمیره. تمام خاطرات داره تو کلم می چرخه .  تمام اون لحظاتی که به قد بلندترش و موهای بلندش به همه ی ما دخترخاله ها پز میداد قدش زودتر از همگی ما ۶-۷ تا که پشت سر هم بودیم رشد کرد. مامانش هم مثل مامان من هی بچه رو نمی برد ارایشگاه موهاش رو کرنلی بزنه موهای بلندش که تا کمرش بود هنوز یادمه. همیشه می خواست از هممون سر باشه یه مسابقه بود اصلا که لباس عید کی خوشگل تره براش خیلی مهم بود. جدی بود توش. یه سال که لباسش با لباس خواهر من  اتفاقی یه جور شده بود کلی بهش بر خورده بود.
 درست و غلط رفتارش رو کاری ندارم یعنی دلم نمیاد حالا بشینم به فکر انتقام روزهای بچگیمون باشم.تمام اون ارزوهایی که دوره ی نوجوانی یه دختر باهاشون سرو کله میزنه  تو خیال بافی هایی که به اسم خاطراتش می نشست با یه اب و تابی برای ما تعریف می کرد رو میشد واضحا دید. هنوز جمله به جمله یادمه. ما هم تقریبا به همون اندازه ی اون احمق بودیم و باور می کردیم و بعده ها فهمیدیم اما به روش نمیوردیم. از اونجایی که می خواست تو همه چی سر باشه زودتر از هممون هم ازدواج کرد. تا دیپلم گرفت ازدواج کرد. اون شبی رو که تمام شب رو با شوهرش نشستند تو تراس خونه ی خاله اینا و حرف زدند و حرف زدند و ما تو اون اتاق از فوضولی داشتیم می ترکیدیم هیچ وقت فراموش نمی کنم. و اون شب اخر دورانی بود که بهش نزدیک بودم و ارزوهاش رو یکی یکی لمس می کردم. بعد از اون دیگه ردی از ارزو و خیال تو چشماش ندیدم خیلی عوض شد مسیر بعد از ازدواجش نه تنها از مسیر قبلش دور بود بلکه کلی تناقض میدیدی این وسط.
  مطمئنن کلی ارزوهای جورواجور داشته وقتی که دو تا بچه ی با نمک و شیطون دور خودش میدیده و هنوز تب سر بودن ته دلش رو قلقلک می کرده. حتمن وقتی به اینه نگاه می کرده هنوز ذوق موهای بلند و قد بلند تو چشماش می درخشید در حالی وزنش هر روز داشت بالا تر میرفت و موهاش داشت سفیدتر میشد.  ولی مطمئن نیستم راه ارزوهاش به اینجا ختم میشده یا نه به دفتر طلاقی که سر  یه هفته با دو تا رفت و اومد تمامش کنن. بچه هاش رو گرفته بدون هیچ کمک مالی و غیره 
امیدوارم باز شبها قبل خواب وقتی دوتا بچه هاش خوابیدن بشینه خیال بافی کنه ...  باز هم بره دکتر پوست .بره کلاس ورزشی . دوباره سنتور بزنه . به تیپ و هیکلش برسه.... و دوباره زندگی بسازه در راه ارزوهاش مهم نیست به کدوم طرف باشه قبل یا بعد ازدواجش ولی خودش بسازه

Saturday 28 May 2011

پنجمیش

وقتی نزدیک پریودم میشه انگار دوست دارم دنیا خراب شه همونجوری که من می خوام ساخته بشه اصلن هم فکر نمی کنم که فکرم جایی اشتباه داشته باشه هاا و این فکر هر ماه تکرار میشه و باز دوباره به نقض میرسه و باز دوباره سر خط.  یعنی حتی به درخت ها هم گیر میدم که چرا صاف قد می کشن  بعد تازه این سوال نیست ها تو ذهنم عصبی میشم که چرا درخت صاف قد می کشه یه ذره هم شک ندارم که عصبانیتم بی جاست. یا مثلا هر کی جلوم حرف بزنم می کنمش پیرهن عثمان و عصبی میشم تو دلم با اون ادم قهر می کنم بهش فرصت میدم شاید تو حرف بعدی جبران کنه فرصت ازش می گیرم اخطارش می کنم تنبیه و سرزنش هم جای خودش داره تنهاش میزارم میرم یه عالمه جمله های عصبانی که فقط تو کلم می چرخه.   اخرش هم فقط گریه می کنم طوری که اگه کسی ندونه فکر می کنه عزیزی رو از دست دادم  میشینم فکر می کنم چرا گریه می کنم چرا اینجوری شدم چه حرفی ناراحتم کرده هیچ که هیچ فقط اشک ها قطع نمیشوند چشم هام درد می گیره ادم های اطرافم هم دردشون می گیره ولی گریه ام تمامی ندارد  حالا این بساط اگه یه    بار بود راضی بودم اما وقتی بشه قصه ی هر ماه قبل اینکه بقیه رو دیوونه کنه خودم رو داره دیوونه میکنه ...و بعدش تازه درد کمر شروع میشه :)  

چهارمیش

یه مدتیه یه جورایی بد می خوابم. یعنی وقتی از خواب بیدار میشم اصلا احساس نمی کنم که به به چه خواب خوبی بود. عوضش صبح ها احساس می کنم خیلی این خواب خسته ام کرده و به استراحت نیاز دارم. اصلا نمی فهمم مشکل چیه. صبح ها که میشه ساعت حدود ۴-۵ نا خواداگاه بیدار میشم نه اون بیداری که از تخت جدا شم ها فقط دیگه خواب نیست اون وقت که اضطراب میاد تو دلم که وای صبح شد و من نخوابیدم بعدش برای این که بدونم چقدر وقت دارم و می دونم اگه چشمم رو باز کنم اون اضطراب به واقعیت تبدیل میشه با همون چشم های بسته می پرسم ساعت چنده و اون بد بخت بغل دستی رو از خواب بیدار می کنم فرداش می فهمم که من چه گهی هستم که یه نفر رو از خواب بیدار کردم هاا اما همون وقت اینقدر اضطراب دارم که نمی فهمم خواب نازنین من نازنین تر از خواب بغل دستی نیست :( اما مشکل اینه که این کار هم کمک نمی کنه و من به هر حال از خواب بیدار شدم اون وقت که به زمین و زمان شروع می کنم به فحش دادن به اینکه این تخت خواب چقدر صاف من اینطرف رو دوست ندارم باید از فردا شب برم اونطرف و...  دست اخر وقتی که باید از خواب بیدار شد و رفت سر زندگی خوابم میبرد و باز دیر از خواب بیدار میشوم و اصلا سر حال نیستم. چند بار سعی کردم شب ها زودتر بخوابم تا مشکل حل شود اما نشد که نشد. همین میشود که شب  به جای خواب من بیشتر خسته میشوم  و بدتر از همه کلا ادمی هستم که چشم دیدن این را ندارم که دیگران خواب باشند و من از تخت جدا شوم  :)) ینی بیدار میشم اول بغل دستی رو بیدار می کنم تا بلند شه وقتی او کاملا بیدار شد حالا نوبت من است :)

Tuesday 17 May 2011

سومیش

شب ها که همه خوابیدن تنها نشستن کتاب خوندن نوشتن و فکر کردن رو خیلی دوست دارم وقتی یه کمی کوچکتر بودم ۵-۶ ماه تجربه ی زندگی در شب رو پیدا کردم اما خیلی سخته که شب ادم بیدار باشه و روز بخوابه. اون روزها پیش دانشگاهی بودم و از اونجایی که ادم تنبلی هستم و اصلا و به هیچ وجه نمی تونم از خوابم بزنم بعد ازظهر ها می خوابیدم. تجربه ی خیلی خوبی بود از آدم ها به دور بودم . یادمه اون مدت دایی ایم اینا اومده بودن پایین خونه ی ما ساکن شده بودند برای همین ما یه کمی محدود بودیم و خوب من اتاق تنها نداشتم برای همین تو نشیمن شب نیشینی داشتم با یه رادیو شب ها خلوت داشتم و لحظات نابی رو برای خودم می ساختم و دریغ از یه کلمه درس برای کنکور. اون روزها کتاب فارسی من برگه هاش از بس روشون گریه کرده بودم همه چروک شده بودند. هنوز دارمش .شعر ها چنان من رو اون بالا بالا ها میبردند .... اون دوره ها گذشت ولی دیگه دوست ندارم شب زنده داری شیوه ی زندگیم بشه . خوب چه کنیم ما به دنیا و آدم هاش وصلیم دیگه و راه فراری هم نیست حتی شب زنده داری....

Monday 16 May 2011

دومیش

صدای چکه چکه کردن شیر اب خیلی عصبیم می کنه اونقدر که بلند میشم میرم می بندمش خوب من تقریبا اینقدر تنبل هستم که همین بلند شدن خودش نشان از عصبی شدنم می تونه باشه یا مثلا روزها که باید یه غذایی درست کنم که بخورم تا وقتی سوختن معده ام رو از اسید معده حس نکنم بلند نمیشم . صدای چکه چکه کردن خودش روی اعصابم نمیره نمی دونم سینک ظرف شویی این خونه چطوریه که صدای اون قطرات اب که از دهانه ی خروجی فاضلاب خارج میشن خیلی بد و اذیت کننده است برای همین بهتر هیچ وقت اب چکه چکه نکنه تا اون صدای منزجر اور به گوشمون نرسه. نه این که تنها سینک ظرف شویی این خونه رو دوست نداشته باشم ها این خونه با اینکه زمانی رو که توش بودم و وقت اضافی داشتم بیشتر از هر خونه ی دیگه ای بوده اما با این خونه دشمنی دارم برای همین با اولین پیشنهادجابهجا شدن بسیار خوشحال شدم و چنان با دلایل منطقی همسر گرام رو متقاعد کردم که این بهترین کاره بدون اینکه یه بار بهش بگم من این خونه رو نه به خاطر سینک ظرفشوییش نه به خاطر قدیمی بودنش و نه به خاطر افتاب گیر نبودنش کلا دوست ندادم. دوست داشتنم شاید به افتاب گیر نبودنش یه جورایی ربط پیدا کنه البته از بس که هی من گل کاشتم و گل هام خراب شدن و مردن و من ناراحت و بی حوصله شدم اما فکر می کنم علت اصلی دوست نداشتنش بی کار بودن تو خونه بوده . باید اعتراف کنم که من هیچ بازه ی زندگیم اینقدر بی خودی وقت رو نکشته بودم نه اینکه راضی نباشم اتفاقا واقعا دلم می خواست یه مدتی همینجور زندگی کنم وببینم چه طعمی میده  و شاید این دوست نداشتن خونه داره نشون میده که طعم خوبی نمیداد...اصلا چرا باید برای هر چیزی دلیل پیدا بشه من این خونه رو دوست ندارم  

اولیش

سلام
این جا اولین جایی نیست که می نویسم اما از اون لحظه ای که دیدم تعداد نوشته های پست نشده ام از تعداد پست شده ها بیشتر شده تصمیم گرفتم برم یه جای دور که بتونم هر اونچه رو که می نویسم پست کنم همین شد که اومدم اینجا. 
همین