Sunday 10 July 2011

پانزده امیش

و بالاخره تلفن زنگ خورد و من بعد از اون تلفن به مدت یک ساعت و یه کم بیشتر فقط داشتم از هیجان هیمنجوری راه میرفتم و اصلا نتونستم بشینم :) بعدش دیگه خوب غذا خوردم خوب چایی خوردم و خوب خوابیدم و حالا که باز هم منتظرم حالم خوب است البته هنوز به نقطه ی ان روز این انتظار نرسیده ام . احتمالا به ان روز که برسم دوباره غذا نمی خورم و به چایی لب نمی زنم وباالطبع دپرس می شوم. البته اگه انتظارم به پایان نرسیده باشد. ولی خداییش این دفعه انتظارش خیلی سخت تره و خدارو شکر که دوماه نیست وگرنه از من هیچی نمی ماند از بس که شب ها قبل خواب َ(ویرگول) صبح ها بعد از بیداری و همه ی تنهایی هایم به فکر کردن به ان اخرش می گذرد. و برای همین خودم رو به همه جور دیدن برنامه ی مزخرف تلویزیونی (ویرگول) حرف زدن با تمام دوستان اهل بوق و بی خودی تو اینترنت گشتن به شدت مشغول می کنم تا از خواب چشم هایم بسته شود یا بی خودی بعد بیداری تو تخت نمونم و یا اصلا تنها نمونم.
و در اخر باید اعتراف کنم که به اعتقاد شدید و محکم رسیده ام که شوهر اینجانب یعقوب صبوری ست در مقایسه با من که اصلا به گرد پایش هم نمیرسم. و تازه امشب فهمیدم که بالقوه می توانست اخوند منبر برو خوبی هم باشد از اون ها که کلمات رو خوب بلدند پشت هم بچینن :)
پ ن: نمی دونم ویرگول چطوری اینجا همین.

No comments:

Post a Comment