Thursday 16 June 2011

نه امیش

توی آشپزخانه ی فسقلیمان داشتم به جلز و لز گوشت های قیمه شده در روغن داغ نگاه می کردم فکر  می کردم که خوب است که چیزهای دیگری هم هستند به غیر از دل یک آدم که جلزو ولز کنند انگار احساس تنهایی را از  ادم می گیرد. یک قاشق و نیم رب گوجه به اش اضافه کردم دقیقا شده بود سرخ آتشین و داغ داغ دقیقا مثل بعضی وقتهای دلم. بعدش فکرم رفت پیش اون دوستی که در فیس بوک آب هم می خورد عکسش ازش میگذارد در منظر عمومی و اینکه من حسی رو با وجود این دوست حس کردم که تاحالا حس نکرده بودم احساس چندش بود دقیقا به یک ادم.  بعدش فکر کردم که این آدم تنها آدمیه که من یه حس خاص نه چندان خوب بهش دارم . وقتی دیگه خسته شده بودم از فکر کردن بهش یاد تلفن همسر افتادم که دقیقا ۵ دقیقه بعد از تماسم بهم زنگ زده و میگفت می برمت اینجا اونجا و هزار جای دیگه مثل اینکه بعد از تشریح حس چندش در تماس ۵ دقیقه قبل حس کرده بود باید بهم محبت کنه و شاید من حسودیم شده خنده ام گرفته بود که لیمو امانی ها رو به داخل قابلمه انداختم و آب ریختم رویشان. و شروع کردم پادینگ اواکادو درست کردن و به این فکر کردم که حسادت نیست و هزار و یک دلیل آوردم که راضی شدم بعله حسادت نیست این حس چندش! بعد یاد یه جمله که خوانده بودم افتادم که چقدر بهش احساس نزدیکی کردم  که همیشه فکر می کنم ته دل هیچ کس هیچی نیست و هزاران بار همون ها که ته دلشون هیچی نیست چه کارها که نمی کنند. یه نگاهی به ظرفهایی که به علت تنبلی من دو برابر شده بودند کردم و قبل اینکه اینکه شروع کنم به شستن یادم افتاد که باید به اون دوستی که می خواهد اخر هفته بیاید باید ایمیل بزنم تا بشه از این اخر هفته ی افتابی لذت برد . ظرف ها که تمام شد رفتم سراغ قابلمه ی خورش قیمه و یاد اون قیمه ای افتادم که وقتی  یکی  دیگه از دوستام با شوهرش اینجا بودند پخته بودم بعد از یه هفته مهمون داری و تفریح تمام خستگیم رو تو یه  قیمه خالی کرده بودم انگار و راحت شده بودم. به این فکر کردم که کلا از مهمون داری خوشم میاد اما وقتی یکی زیاد می مونه اون هم تو خونه ی کوچیک ما احساس خفگی می کنم و کلا هم از تفریحات پشت سر هم خوشم نمی آید . داشتم چراغ آشپزخانه ی فسقلیمان رو خاموش می کردم و به کل این ۱۰ دقیقه فکر می کردم که یه احساس خوشحالی در وجودم سرازیر شد که چقدر خوبه که من زن هستم!!!

No comments:

Post a Comment