Saturday 11 June 2011

هشتمیش

برای من بهار فصلشه
فصل عاشق شدن 
فصل رقص های الکی و بی خودی 
فصل لبخند های بدون بهانه به غریبه ها
فصل مست شدن تو طبیعت
تو کوچه و خیابون دویدن
شعر گفتن و آواز خوندن
بی بهونه اشک شادی ریختن
هر روز کلی قربون صدقه ی گل ها رفتن 
به فکر همه بودن حتی مورچه های کنار گلدون هام
و کلی کارهای شاد و خوب
که شاید فصل های دیگه هم باشه اما خودجوش نیست
برای من بهار فصلشه
شاید چون عاشق طبیعت و گل و حشره و سبزی جوونه ها هستم
یا شاید چون تولدم هم بهاره
یا شاید به قوله ای فصل جفت گیری پرندگان مهاجره
چه می دونم چرا فقط هست
...
قبلن ها فکر می کردم اگه یه روزی عاشق بشم و بهش برسم بعدش دیگه زندگی یه رنگه 
ینی نمی تونم دوباره سرخ شم زرد شم دل تو دلم نباشه برای یه دیدار 
شعر بگم برای عشقم و هزار هزار بار برای خودم بخونم 
تو تنهایی براش غش و ضعف برم
چشمام برق بزنه با هر بار دیدارش 
و تمام حس های و پروسه های عاشق شدن 
این بهار من هی عاشق شدم 
سرخ شدم زرد شدم لبخند زدم تو ذهنم داستان ساختم 
و فهمیدم که عشق جریان داره تو خونم 
قلبم هر لحظه داره تلمبه اش می کنه تو رگ هام 
و من حسش کردم

No comments:

Post a Comment