Tuesday 17 May 2011

سومیش

شب ها که همه خوابیدن تنها نشستن کتاب خوندن نوشتن و فکر کردن رو خیلی دوست دارم وقتی یه کمی کوچکتر بودم ۵-۶ ماه تجربه ی زندگی در شب رو پیدا کردم اما خیلی سخته که شب ادم بیدار باشه و روز بخوابه. اون روزها پیش دانشگاهی بودم و از اونجایی که ادم تنبلی هستم و اصلا و به هیچ وجه نمی تونم از خوابم بزنم بعد ازظهر ها می خوابیدم. تجربه ی خیلی خوبی بود از آدم ها به دور بودم . یادمه اون مدت دایی ایم اینا اومده بودن پایین خونه ی ما ساکن شده بودند برای همین ما یه کمی محدود بودیم و خوب من اتاق تنها نداشتم برای همین تو نشیمن شب نیشینی داشتم با یه رادیو شب ها خلوت داشتم و لحظات نابی رو برای خودم می ساختم و دریغ از یه کلمه درس برای کنکور. اون روزها کتاب فارسی من برگه هاش از بس روشون گریه کرده بودم همه چروک شده بودند. هنوز دارمش .شعر ها چنان من رو اون بالا بالا ها میبردند .... اون دوره ها گذشت ولی دیگه دوست ندارم شب زنده داری شیوه ی زندگیم بشه . خوب چه کنیم ما به دنیا و آدم هاش وصلیم دیگه و راه فراری هم نیست حتی شب زنده داری....

No comments:

Post a Comment