Wednesday 27 July 2011

هجدهمیش

احساس بدبختی می کنم احساس حماقت شدید به همراه سوزش. بعله این جا را ساخته ام تا بیایم اینجا وقت هایی که یه همچین حس هایی دارم خالی شوم. احساس اینکه چقدر ادم مزخرفی هستم که هر چی هم سعی می کنم نمی توانم درستش کنم. یه کمی به خودم روحیه بدهم : همین که می دانم مشکلم چیست خودش خیلیست. حتی می دانم از کجا امده هااا ولی نمی دانم چطوری درمانش کنم. همین میشود که هر ازگاهی احساس بدی به خودم پیدا می کنم از بس احمق هستم احساس حماقت از حس چندش. پیچیده است برای خودش. قضیه از این قرار است که من به یک نفر حساس هستم.  از اینکه او خودش سوژه ایست برای خودش اصلن نمی شود گذشت. ولی مشکل اینست که من هم پیله هستم و هی هی این فلش هایی که این ادم دارد رو می بینم و حماقت اینجاست که به اش فکر هم می کنم. او همان هست  که هست ولی ناراحتی و بد بختی من اینجاست که این من با اینکه می دانم او کلا سوژه است و جای فکر کردن ندارد به اش فکر می کنم. نمی گویم مورد امروزش چه بود که مبارزه ام را از همینجا شروع کرده باشم. ولی خدا وکیلی سوژه ای بود در حد خودش. اصلن راستش را بخواهید باید بگویم همه اش تقصیر این فیض بوق است هاا نه من که لاگین می کنم. اینجوری نمی شود باید راهی پیدا کرد باید ترکش کرد باید به این حماقت پایان داد. اهای تلفن چرا زنگ نمی زنی و مرا از این بی کاری که دارد این بلاهای اشاره شده در بالا را به سرم می اورد نجاتم نمی دهی!!!! 

No comments:

Post a Comment