Saturday 28 May 2011

پنجمیش

وقتی نزدیک پریودم میشه انگار دوست دارم دنیا خراب شه همونجوری که من می خوام ساخته بشه اصلن هم فکر نمی کنم که فکرم جایی اشتباه داشته باشه هاا و این فکر هر ماه تکرار میشه و باز دوباره به نقض میرسه و باز دوباره سر خط.  یعنی حتی به درخت ها هم گیر میدم که چرا صاف قد می کشن  بعد تازه این سوال نیست ها تو ذهنم عصبی میشم که چرا درخت صاف قد می کشه یه ذره هم شک ندارم که عصبانیتم بی جاست. یا مثلا هر کی جلوم حرف بزنم می کنمش پیرهن عثمان و عصبی میشم تو دلم با اون ادم قهر می کنم بهش فرصت میدم شاید تو حرف بعدی جبران کنه فرصت ازش می گیرم اخطارش می کنم تنبیه و سرزنش هم جای خودش داره تنهاش میزارم میرم یه عالمه جمله های عصبانی که فقط تو کلم می چرخه.   اخرش هم فقط گریه می کنم طوری که اگه کسی ندونه فکر می کنه عزیزی رو از دست دادم  میشینم فکر می کنم چرا گریه می کنم چرا اینجوری شدم چه حرفی ناراحتم کرده هیچ که هیچ فقط اشک ها قطع نمیشوند چشم هام درد می گیره ادم های اطرافم هم دردشون می گیره ولی گریه ام تمامی ندارد  حالا این بساط اگه یه    بار بود راضی بودم اما وقتی بشه قصه ی هر ماه قبل اینکه بقیه رو دیوونه کنه خودم رو داره دیوونه میکنه ...و بعدش تازه درد کمر شروع میشه :)  

چهارمیش

یه مدتیه یه جورایی بد می خوابم. یعنی وقتی از خواب بیدار میشم اصلا احساس نمی کنم که به به چه خواب خوبی بود. عوضش صبح ها احساس می کنم خیلی این خواب خسته ام کرده و به استراحت نیاز دارم. اصلا نمی فهمم مشکل چیه. صبح ها که میشه ساعت حدود ۴-۵ نا خواداگاه بیدار میشم نه اون بیداری که از تخت جدا شم ها فقط دیگه خواب نیست اون وقت که اضطراب میاد تو دلم که وای صبح شد و من نخوابیدم بعدش برای این که بدونم چقدر وقت دارم و می دونم اگه چشمم رو باز کنم اون اضطراب به واقعیت تبدیل میشه با همون چشم های بسته می پرسم ساعت چنده و اون بد بخت بغل دستی رو از خواب بیدار می کنم فرداش می فهمم که من چه گهی هستم که یه نفر رو از خواب بیدار کردم هاا اما همون وقت اینقدر اضطراب دارم که نمی فهمم خواب نازنین من نازنین تر از خواب بغل دستی نیست :( اما مشکل اینه که این کار هم کمک نمی کنه و من به هر حال از خواب بیدار شدم اون وقت که به زمین و زمان شروع می کنم به فحش دادن به اینکه این تخت خواب چقدر صاف من اینطرف رو دوست ندارم باید از فردا شب برم اونطرف و...  دست اخر وقتی که باید از خواب بیدار شد و رفت سر زندگی خوابم میبرد و باز دیر از خواب بیدار میشوم و اصلا سر حال نیستم. چند بار سعی کردم شب ها زودتر بخوابم تا مشکل حل شود اما نشد که نشد. همین میشود که شب  به جای خواب من بیشتر خسته میشوم  و بدتر از همه کلا ادمی هستم که چشم دیدن این را ندارم که دیگران خواب باشند و من از تخت جدا شوم  :)) ینی بیدار میشم اول بغل دستی رو بیدار می کنم تا بلند شه وقتی او کاملا بیدار شد حالا نوبت من است :)

Tuesday 17 May 2011

سومیش

شب ها که همه خوابیدن تنها نشستن کتاب خوندن نوشتن و فکر کردن رو خیلی دوست دارم وقتی یه کمی کوچکتر بودم ۵-۶ ماه تجربه ی زندگی در شب رو پیدا کردم اما خیلی سخته که شب ادم بیدار باشه و روز بخوابه. اون روزها پیش دانشگاهی بودم و از اونجایی که ادم تنبلی هستم و اصلا و به هیچ وجه نمی تونم از خوابم بزنم بعد ازظهر ها می خوابیدم. تجربه ی خیلی خوبی بود از آدم ها به دور بودم . یادمه اون مدت دایی ایم اینا اومده بودن پایین خونه ی ما ساکن شده بودند برای همین ما یه کمی محدود بودیم و خوب من اتاق تنها نداشتم برای همین تو نشیمن شب نیشینی داشتم با یه رادیو شب ها خلوت داشتم و لحظات نابی رو برای خودم می ساختم و دریغ از یه کلمه درس برای کنکور. اون روزها کتاب فارسی من برگه هاش از بس روشون گریه کرده بودم همه چروک شده بودند. هنوز دارمش .شعر ها چنان من رو اون بالا بالا ها میبردند .... اون دوره ها گذشت ولی دیگه دوست ندارم شب زنده داری شیوه ی زندگیم بشه . خوب چه کنیم ما به دنیا و آدم هاش وصلیم دیگه و راه فراری هم نیست حتی شب زنده داری....

Monday 16 May 2011

دومیش

صدای چکه چکه کردن شیر اب خیلی عصبیم می کنه اونقدر که بلند میشم میرم می بندمش خوب من تقریبا اینقدر تنبل هستم که همین بلند شدن خودش نشان از عصبی شدنم می تونه باشه یا مثلا روزها که باید یه غذایی درست کنم که بخورم تا وقتی سوختن معده ام رو از اسید معده حس نکنم بلند نمیشم . صدای چکه چکه کردن خودش روی اعصابم نمیره نمی دونم سینک ظرف شویی این خونه چطوریه که صدای اون قطرات اب که از دهانه ی خروجی فاضلاب خارج میشن خیلی بد و اذیت کننده است برای همین بهتر هیچ وقت اب چکه چکه نکنه تا اون صدای منزجر اور به گوشمون نرسه. نه این که تنها سینک ظرف شویی این خونه رو دوست نداشته باشم ها این خونه با اینکه زمانی رو که توش بودم و وقت اضافی داشتم بیشتر از هر خونه ی دیگه ای بوده اما با این خونه دشمنی دارم برای همین با اولین پیشنهادجابهجا شدن بسیار خوشحال شدم و چنان با دلایل منطقی همسر گرام رو متقاعد کردم که این بهترین کاره بدون اینکه یه بار بهش بگم من این خونه رو نه به خاطر سینک ظرفشوییش نه به خاطر قدیمی بودنش و نه به خاطر افتاب گیر نبودنش کلا دوست ندادم. دوست داشتنم شاید به افتاب گیر نبودنش یه جورایی ربط پیدا کنه البته از بس که هی من گل کاشتم و گل هام خراب شدن و مردن و من ناراحت و بی حوصله شدم اما فکر می کنم علت اصلی دوست نداشتنش بی کار بودن تو خونه بوده . باید اعتراف کنم که من هیچ بازه ی زندگیم اینقدر بی خودی وقت رو نکشته بودم نه اینکه راضی نباشم اتفاقا واقعا دلم می خواست یه مدتی همینجور زندگی کنم وببینم چه طعمی میده  و شاید این دوست نداشتن خونه داره نشون میده که طعم خوبی نمیداد...اصلا چرا باید برای هر چیزی دلیل پیدا بشه من این خونه رو دوست ندارم  

اولیش

سلام
این جا اولین جایی نیست که می نویسم اما از اون لحظه ای که دیدم تعداد نوشته های پست نشده ام از تعداد پست شده ها بیشتر شده تصمیم گرفتم برم یه جای دور که بتونم هر اونچه رو که می نویسم پست کنم همین شد که اومدم اینجا. 
همین