Sunday 3 July 2011

دوازدهمیش

رفته بودیم سفر ینی الان هم وسطش هستیم. سفر جاده ای از اینها که هر شب یه شهر می مونی و روزها شهر و اطرافش رو کشف می کنی و تا حس کردی بسه راه میفتی میری از اون شهر . بیشتر وقتمون رو تو جاده بودیم و تو ماشین اما خوب بود هم فرصت فکر کردن بود هم صحبت کردن و هم کلی جاهای مختلف دیدیم. شهر سارا و خاله هتی رفتیم شهر انا و گیلبرت و اقیانوس گردی و کلی جاهای دیگه این طرف اقیانوس اکثرش یا بهتر بگم تا اونجایی که من دیدم خاکش سرخ بود برام خیلی جالب بود حتی یه خلیج های بود که از دور فکر می کردی آبش سرخ. اما وسط اقیانوس سورمه ای بود که من رو یاد مانتوی دبیرستانم می انداخت وقتی تازه می خریدمشون . شهر ها خیلی کوچیکن و اکثرا بومی هستن از هر شهری که می گذشتم کلی شکر می کردم خدا رو که خارج برای من از این شهر ها شروع نشد مخصوصا همین شهری که الان توش هستم. توصیف کردنش سخته اما در همین حد میگم که این شهر شاید یک یا دو تا ساختمان بالاتر از سه طبقه داره اون هم خیلی بره بالا میشه پنج طبقه. نه اینکه من ارتفاع ساختمون هاش برام مهم باشه بلکه ساختمون برای من معیار شهر و شهر نشینی. تا ندیده باشین از این شهر ها نمی فهمین چی می گم. تو خیابون هاش که راه میری ادم هاش عجیبن یا شاید تو برای اونها عجیبی شهری کوچولو که همه هم رو میشناسم و این وسط تو غریبه براشون عجیبی.  کلا شهر ساکتیه شبها ش زود شب میشه و احساس سرد بودن مردم به شدت احساس میشه. اما برعکسش شهر سارا و خاله هتی که میشه همون شهر انا و گیلبرت( ان شرلی) که البته جالبیش اینه که برای من سارا و خاله هتی معروف تر بودن اما اینجایی ها آنا و گیلبرت رو بیشتر میشناسن داشتم می گفتم برعکسش این شهر با اینکه خونه هاش همه کوتاهن و بیشتر دهات تا شهر اما گرم بود ودوست داشتنی ولی به هر حال باز من خوشحالم که خارج برای من از اونجا شروع نشد.  فکر کن اگه رفته بودم اونجا اولین شهر بزرگ چه تو کانادا چه امریکا بیشتر از ۱۴ ساعت رانندگی باهام فاصله داشت من میمردم . شاید حتی قبلترش از کمبود ادم دیدن میمردم و یا شاید از اینکه مجبور میشدم شب ها ساعت ۶ شام بخورم و۸:۳۰ بخوابم. شاید هم اخرش یکی میشد مثل همونها !! اما فرقی نمی کنه میمردم اینجوری هم. بگذریم داشتم از سفر می گفتم. این سفر اعتقاد من رو به اینکه برنامه کودک ها همه از روی سرزمین کانادا نقاشی شده  راسختر شد گنجشک هایی که میان دم پاهات وقتی غذا براشون میریزی و این همه سنجاب که خیلی با سنجاب های استوایی فرق دارند و خوشبختانه این ها در کارتن ها بودند و به علاوه ابر و اسمان و خورشید و دشت ها و گوه ها همگی ان کارتونها از روی این سرزمین کپی برداری شده اند و حتی ان پسر لپ سرخ یا ان پیرمرد با شلوار دو بنده ی قب قب دار  و صف غاز ها وبچه هایشان و همه وهمه و کشف جدیدی که خودم ندیدم اما گزارش دقیق از همسر جان گرفته ام روباه ها هم دقیقا مثل کارتون هایمان است و این مرا بسی خوشحال تر کرد و البته کلی حسودی کردم به همسر جان که دوبار تا حالا روباه دیده و من هیچ ندیده ام  :( بس است دیگر فردا باید صبح زود راه بیفتیم تا شب به خانه رسیده باشیم که پس فردا روز از نو روزی از نوست برای خودش!!
پ ن: خوابم و اصلا نمی دونم چی نوشتم اما چون قرارم این بود که هر چی می نویسم منتشر کنم میزارمش  
شهرهایی که دیدیم بیشتر بود حال نداشتم بنویسم

No comments:

Post a Comment