Thursday 9 June 2011

هفتمیش

امروز روز خوبی بود
از همون اولش صبح که بیدار شدم و به کابوسی که تو خواب زبونم رو بند اورده بود فکر کردم و فهمیدم اصلا خواب ترسناکی نبود فقط نفهمیدم چرا تو خواب خیلی ترسیده بودم 
تا  اون وقتی که رفتم سر لباسهام که همونجور که اون گفته اون هایی رو که استفاده نمیشن بدیم برای کمک به بقیه
تا اون وقتی که از خالی شدن کمدم و دیدن یه عالمه چوب لباس خالی احساس رضایت داشتم  و حتی ایده ی تیپ زدن های متفاوت تو کلم ول ول خورده بود
یا تا اون وقتی که تنها و بی حوصله داشتم ناهار می خوردم یه هو یادم اومد دیشب یه عالمه سالاد برای خودم درست کردم  و می تونم بدون اینکه حس کنم سالاد خوردن یه رقابته با خیال راحت بخورمشون تازه بعد یه دل سیر خوردن  فهمیدم زیاد هم بود
یا اون وقتی که بعد از یه هفته شنیدن اینکه تاس کباب درست کن یه تاس کباب مشتی درست کردم و بعدش کلی به به و چه چه شنیدم
یا حتی اون وقتی که گلهای افتاب گردونی رو که دیروز خریده بودم کوتاه کردم و گلدونشون رو عوض کردم و در همین حال کلی قربون صدقه شون رفتم 
و حتی اون وقتی که چایی ریختم و رفتم نشستم تو بالکن . بعد ۱۰ دقیقه کتاب خوندن فقط فکر کردم و دوروبرم رو نگاه کردم و اون وسط ها خودم و گذاشتم جای اون خانوم همسایه روبه رویی که از لای پرده کرکره به من نگاه می کرد  و هزار فکر خیالی که ممکن بود به ذهنش بخوره رو تجسم کردم
و اون وقتی که نشستم روی مبل و پاهام رو دراز کردم دل و روده ی یه وبلاگی که تازه پیدا کرده بودم در اوردم و بغل دستی  هم کتاب می خوند و اخرش هر دو خوشحال بودیم چون اون بالاخره کتابی رو که شروع کرده بود تمام کرد با اینکه دوستش نداشت زیاد ولی اعتقاد داره باید تمام میشد  نیمه کاره نباید ولش می کرد
یا وقتی رفتم نشستم کنارش و بدون بهانه قربون صدقه اش رفتم و اون فقط گفت پشمالو گربه 
و اون لحظه ای که تصمیم گرفتم بیشتر رو خودم کار کنم و کلی با خودم حرف  های قشنگ قشنگ زدم که اثرات جو گیری اون وبلاگ بوده لابد
و حتی همین حالا که می خوام این رو تمام کنم و برم اخرین چایی امروزم رو بخورم  در حالی که یکی دیگه داره ظرف ها رو میشوره  و من امروز چه روز خوبی داشتم  و چه بسیار خوشحالم

No comments:

Post a Comment