Tuesday 28 June 2011

یازدهمیش

بله این یازدهمی است چرا  دهمیش که نیست نوشته شده اما هنوز بالا نیامده این را به کسی نمی گویم چون کسی اینجا نیست که به اش بگویم این را گفتم چون سری عقلانی می گوید بعد از نهمی باید دهمی باشد و من دهمی رو نوشته بودم و دلم نمی خواست ان یازدهمی باشد چون واقعا دهمی بود برای  خودش . عقل خیلی چیزهای دیگری هم می گوید مثلا می گوید وقتی سرت درد می کند قرصی چیزی بخور ولی من که با یه سری افکار مسخره نمی دانم که چی  می خوام چیکار کنم که همیشه از قرص خوردن بدم میاد. و باید خیلی سرم درد بگیرد تا قرص بخورم قبلن ها برای این بود که می گفتم که بدنم باید یاد بگیرد که بدون قرص خوب شود ولی حالا دیگر حالش نیست و شاید کلن عادت کرده ام نمی دانم چه اما قبلن ها خیلی  احمق بودم که اینطوری فکر می کردم که اگه قرص نخورم .... مخصوصا که بعدها خواندم که درد مغز را می فرساید همین ینی من تا حالا فقط داشتم مغزم رو می فرسایاندم اما بعدترش فکر می کنم که احمق بودن هم بد نبود چون اگه یه روزی احمق نباشم فردایش که عاقل می شوم می دانم که عاقلی چیست که خودش نیز احمقیتیست برای مرحله ی بعدی و همینجوری میفتم توی لوپ. اصلا خود این استدلال عقلانی هم احمقانه است چرا که همیشه توجیه می کند همه چیز را و من اعتقاد دارم که بگذاریم بعضی چیزها بدون توجیه پذیرفته شوند که باز هم اعتقاد هم می تواند چیز احمقانه ای باشد. سردرد من عقل و استدلال و توجیه و اعتقاد حالیش نیست میگرن است که صد البته این سرو صدای ساختمان سازی خانه ی روبه رویی هم چند برابرش می کند و من به شیشه هایی که به راحتی صدارا عبور می دهند فحش خواهم داد و اصلن همین صداها بود که من را اورد اینجا که بنویسم مگرنه سردرد داشتن و نوشتن با هم جور نیست و همین الان شما دارید ناجورش را می خوانید و من خوشحالم که شمایی نیست که بخواند  و بفهمد که من چقدر می توانم احمق باشم و بعدش به خودم می گویم احمق هر چقدر هم احمق باشی نباید احساس ضعف کنی بایدکلی از این که هستی خوشحال باشی و باز هم صدای این ماشین باربری که گاز میدهد برود مراناراحت می کند و به این فکر می کنم که سردرد من به ملیت من ربطی دارد یا نه ازبس که دارم می خوانم و می شنوم که ان نظام ما را خراب کرد و به این فکر می کنم که ایا ما می خواهیم درست شویم و بعدترش فکر می کنم که ینی کل زندگیمان به جای لذت بردن باید سلاخی کنیم خودمان را که اسیب ها را از بین ببریم بعدش در این کتابی که می خوانم می بینم از این جایی ها سطح مشکلات ان ها با ماها کلی فرق دارد اما ان ها هم دنبال سلاخی روحشان هستند پس لذت زندگی کجاست و ایا کشک است ؟ بعدش به فیلی که روبه رویم توی ان طاقچه که نه یه چیزی شبیه طاقچه است نگاه می کنم که از هند خریدمش و چون طاقچه را کمی کج نصب کردم همیشه فکر می کنم فیل دارد سر بالایی میرود و دارد خسته میشود فکر می کنم اگر من ان طاقچه را صاف کنم تمام میشود اما هیچ وقت صافش نکرده ام. قرص هایم کو؟ قرص که می گویم همان ادویل است تازه ژله ایش که زود اثر دهد...

Thursday 16 June 2011

نه امیش

توی آشپزخانه ی فسقلیمان داشتم به جلز و لز گوشت های قیمه شده در روغن داغ نگاه می کردم فکر  می کردم که خوب است که چیزهای دیگری هم هستند به غیر از دل یک آدم که جلزو ولز کنند انگار احساس تنهایی را از  ادم می گیرد. یک قاشق و نیم رب گوجه به اش اضافه کردم دقیقا شده بود سرخ آتشین و داغ داغ دقیقا مثل بعضی وقتهای دلم. بعدش فکرم رفت پیش اون دوستی که در فیس بوک آب هم می خورد عکسش ازش میگذارد در منظر عمومی و اینکه من حسی رو با وجود این دوست حس کردم که تاحالا حس نکرده بودم احساس چندش بود دقیقا به یک ادم.  بعدش فکر کردم که این آدم تنها آدمیه که من یه حس خاص نه چندان خوب بهش دارم . وقتی دیگه خسته شده بودم از فکر کردن بهش یاد تلفن همسر افتادم که دقیقا ۵ دقیقه بعد از تماسم بهم زنگ زده و میگفت می برمت اینجا اونجا و هزار جای دیگه مثل اینکه بعد از تشریح حس چندش در تماس ۵ دقیقه قبل حس کرده بود باید بهم محبت کنه و شاید من حسودیم شده خنده ام گرفته بود که لیمو امانی ها رو به داخل قابلمه انداختم و آب ریختم رویشان. و شروع کردم پادینگ اواکادو درست کردن و به این فکر کردم که حسادت نیست و هزار و یک دلیل آوردم که راضی شدم بعله حسادت نیست این حس چندش! بعد یاد یه جمله که خوانده بودم افتادم که چقدر بهش احساس نزدیکی کردم  که همیشه فکر می کنم ته دل هیچ کس هیچی نیست و هزاران بار همون ها که ته دلشون هیچی نیست چه کارها که نمی کنند. یه نگاهی به ظرفهایی که به علت تنبلی من دو برابر شده بودند کردم و قبل اینکه اینکه شروع کنم به شستن یادم افتاد که باید به اون دوستی که می خواهد اخر هفته بیاید باید ایمیل بزنم تا بشه از این اخر هفته ی افتابی لذت برد . ظرف ها که تمام شد رفتم سراغ قابلمه ی خورش قیمه و یاد اون قیمه ای افتادم که وقتی  یکی  دیگه از دوستام با شوهرش اینجا بودند پخته بودم بعد از یه هفته مهمون داری و تفریح تمام خستگیم رو تو یه  قیمه خالی کرده بودم انگار و راحت شده بودم. به این فکر کردم که کلا از مهمون داری خوشم میاد اما وقتی یکی زیاد می مونه اون هم تو خونه ی کوچیک ما احساس خفگی می کنم و کلا هم از تفریحات پشت سر هم خوشم نمی آید . داشتم چراغ آشپزخانه ی فسقلیمان رو خاموش می کردم و به کل این ۱۰ دقیقه فکر می کردم که یه احساس خوشحالی در وجودم سرازیر شد که چقدر خوبه که من زن هستم!!!

Saturday 11 June 2011

هشتمیش

برای من بهار فصلشه
فصل عاشق شدن 
فصل رقص های الکی و بی خودی 
فصل لبخند های بدون بهانه به غریبه ها
فصل مست شدن تو طبیعت
تو کوچه و خیابون دویدن
شعر گفتن و آواز خوندن
بی بهونه اشک شادی ریختن
هر روز کلی قربون صدقه ی گل ها رفتن 
به فکر همه بودن حتی مورچه های کنار گلدون هام
و کلی کارهای شاد و خوب
که شاید فصل های دیگه هم باشه اما خودجوش نیست
برای من بهار فصلشه
شاید چون عاشق طبیعت و گل و حشره و سبزی جوونه ها هستم
یا شاید چون تولدم هم بهاره
یا شاید به قوله ای فصل جفت گیری پرندگان مهاجره
چه می دونم چرا فقط هست
...
قبلن ها فکر می کردم اگه یه روزی عاشق بشم و بهش برسم بعدش دیگه زندگی یه رنگه 
ینی نمی تونم دوباره سرخ شم زرد شم دل تو دلم نباشه برای یه دیدار 
شعر بگم برای عشقم و هزار هزار بار برای خودم بخونم 
تو تنهایی براش غش و ضعف برم
چشمام برق بزنه با هر بار دیدارش 
و تمام حس های و پروسه های عاشق شدن 
این بهار من هی عاشق شدم 
سرخ شدم زرد شدم لبخند زدم تو ذهنم داستان ساختم 
و فهمیدم که عشق جریان داره تو خونم 
قلبم هر لحظه داره تلمبه اش می کنه تو رگ هام 
و من حسش کردم

Thursday 9 June 2011

هفتمیش

امروز روز خوبی بود
از همون اولش صبح که بیدار شدم و به کابوسی که تو خواب زبونم رو بند اورده بود فکر کردم و فهمیدم اصلا خواب ترسناکی نبود فقط نفهمیدم چرا تو خواب خیلی ترسیده بودم 
تا  اون وقتی که رفتم سر لباسهام که همونجور که اون گفته اون هایی رو که استفاده نمیشن بدیم برای کمک به بقیه
تا اون وقتی که از خالی شدن کمدم و دیدن یه عالمه چوب لباس خالی احساس رضایت داشتم  و حتی ایده ی تیپ زدن های متفاوت تو کلم ول ول خورده بود
یا تا اون وقتی که تنها و بی حوصله داشتم ناهار می خوردم یه هو یادم اومد دیشب یه عالمه سالاد برای خودم درست کردم  و می تونم بدون اینکه حس کنم سالاد خوردن یه رقابته با خیال راحت بخورمشون تازه بعد یه دل سیر خوردن  فهمیدم زیاد هم بود
یا اون وقتی که بعد از یه هفته شنیدن اینکه تاس کباب درست کن یه تاس کباب مشتی درست کردم و بعدش کلی به به و چه چه شنیدم
یا حتی اون وقتی که گلهای افتاب گردونی رو که دیروز خریده بودم کوتاه کردم و گلدونشون رو عوض کردم و در همین حال کلی قربون صدقه شون رفتم 
و حتی اون وقتی که چایی ریختم و رفتم نشستم تو بالکن . بعد ۱۰ دقیقه کتاب خوندن فقط فکر کردم و دوروبرم رو نگاه کردم و اون وسط ها خودم و گذاشتم جای اون خانوم همسایه روبه رویی که از لای پرده کرکره به من نگاه می کرد  و هزار فکر خیالی که ممکن بود به ذهنش بخوره رو تجسم کردم
و اون وقتی که نشستم روی مبل و پاهام رو دراز کردم دل و روده ی یه وبلاگی که تازه پیدا کرده بودم در اوردم و بغل دستی  هم کتاب می خوند و اخرش هر دو خوشحال بودیم چون اون بالاخره کتابی رو که شروع کرده بود تمام کرد با اینکه دوستش نداشت زیاد ولی اعتقاد داره باید تمام میشد  نیمه کاره نباید ولش می کرد
یا وقتی رفتم نشستم کنارش و بدون بهانه قربون صدقه اش رفتم و اون فقط گفت پشمالو گربه 
و اون لحظه ای که تصمیم گرفتم بیشتر رو خودم کار کنم و کلی با خودم حرف  های قشنگ قشنگ زدم که اثرات جو گیری اون وبلاگ بوده لابد
و حتی همین حالا که می خوام این رو تمام کنم و برم اخرین چایی امروزم رو بخورم  در حالی که یکی دیگه داره ظرف ها رو میشوره  و من امروز چه روز خوبی داشتم  و چه بسیار خوشحالم

Tuesday 7 June 2011

ششمیش

از صبح تاحالا فکرش از ذهنم بیرون نمیره. تمام خاطرات داره تو کلم می چرخه .  تمام اون لحظاتی که به قد بلندترش و موهای بلندش به همه ی ما دخترخاله ها پز میداد قدش زودتر از همگی ما ۶-۷ تا که پشت سر هم بودیم رشد کرد. مامانش هم مثل مامان من هی بچه رو نمی برد ارایشگاه موهاش رو کرنلی بزنه موهای بلندش که تا کمرش بود هنوز یادمه. همیشه می خواست از هممون سر باشه یه مسابقه بود اصلا که لباس عید کی خوشگل تره براش خیلی مهم بود. جدی بود توش. یه سال که لباسش با لباس خواهر من  اتفاقی یه جور شده بود کلی بهش بر خورده بود.
 درست و غلط رفتارش رو کاری ندارم یعنی دلم نمیاد حالا بشینم به فکر انتقام روزهای بچگیمون باشم.تمام اون ارزوهایی که دوره ی نوجوانی یه دختر باهاشون سرو کله میزنه  تو خیال بافی هایی که به اسم خاطراتش می نشست با یه اب و تابی برای ما تعریف می کرد رو میشد واضحا دید. هنوز جمله به جمله یادمه. ما هم تقریبا به همون اندازه ی اون احمق بودیم و باور می کردیم و بعده ها فهمیدیم اما به روش نمیوردیم. از اونجایی که می خواست تو همه چی سر باشه زودتر از هممون هم ازدواج کرد. تا دیپلم گرفت ازدواج کرد. اون شبی رو که تمام شب رو با شوهرش نشستند تو تراس خونه ی خاله اینا و حرف زدند و حرف زدند و ما تو اون اتاق از فوضولی داشتیم می ترکیدیم هیچ وقت فراموش نمی کنم. و اون شب اخر دورانی بود که بهش نزدیک بودم و ارزوهاش رو یکی یکی لمس می کردم. بعد از اون دیگه ردی از ارزو و خیال تو چشماش ندیدم خیلی عوض شد مسیر بعد از ازدواجش نه تنها از مسیر قبلش دور بود بلکه کلی تناقض میدیدی این وسط.
  مطمئنن کلی ارزوهای جورواجور داشته وقتی که دو تا بچه ی با نمک و شیطون دور خودش میدیده و هنوز تب سر بودن ته دلش رو قلقلک می کرده. حتمن وقتی به اینه نگاه می کرده هنوز ذوق موهای بلند و قد بلند تو چشماش می درخشید در حالی وزنش هر روز داشت بالا تر میرفت و موهاش داشت سفیدتر میشد.  ولی مطمئن نیستم راه ارزوهاش به اینجا ختم میشده یا نه به دفتر طلاقی که سر  یه هفته با دو تا رفت و اومد تمامش کنن. بچه هاش رو گرفته بدون هیچ کمک مالی و غیره 
امیدوارم باز شبها قبل خواب وقتی دوتا بچه هاش خوابیدن بشینه خیال بافی کنه ...  باز هم بره دکتر پوست .بره کلاس ورزشی . دوباره سنتور بزنه . به تیپ و هیکلش برسه.... و دوباره زندگی بسازه در راه ارزوهاش مهم نیست به کدوم طرف باشه قبل یا بعد ازدواجش ولی خودش بسازه