Saturday 28 May 2011

چهارمیش

یه مدتیه یه جورایی بد می خوابم. یعنی وقتی از خواب بیدار میشم اصلا احساس نمی کنم که به به چه خواب خوبی بود. عوضش صبح ها احساس می کنم خیلی این خواب خسته ام کرده و به استراحت نیاز دارم. اصلا نمی فهمم مشکل چیه. صبح ها که میشه ساعت حدود ۴-۵ نا خواداگاه بیدار میشم نه اون بیداری که از تخت جدا شم ها فقط دیگه خواب نیست اون وقت که اضطراب میاد تو دلم که وای صبح شد و من نخوابیدم بعدش برای این که بدونم چقدر وقت دارم و می دونم اگه چشمم رو باز کنم اون اضطراب به واقعیت تبدیل میشه با همون چشم های بسته می پرسم ساعت چنده و اون بد بخت بغل دستی رو از خواب بیدار می کنم فرداش می فهمم که من چه گهی هستم که یه نفر رو از خواب بیدار کردم هاا اما همون وقت اینقدر اضطراب دارم که نمی فهمم خواب نازنین من نازنین تر از خواب بغل دستی نیست :( اما مشکل اینه که این کار هم کمک نمی کنه و من به هر حال از خواب بیدار شدم اون وقت که به زمین و زمان شروع می کنم به فحش دادن به اینکه این تخت خواب چقدر صاف من اینطرف رو دوست ندارم باید از فردا شب برم اونطرف و...  دست اخر وقتی که باید از خواب بیدار شد و رفت سر زندگی خوابم میبرد و باز دیر از خواب بیدار میشوم و اصلا سر حال نیستم. چند بار سعی کردم شب ها زودتر بخوابم تا مشکل حل شود اما نشد که نشد. همین میشود که شب  به جای خواب من بیشتر خسته میشوم  و بدتر از همه کلا ادمی هستم که چشم دیدن این را ندارم که دیگران خواب باشند و من از تخت جدا شوم  :)) ینی بیدار میشم اول بغل دستی رو بیدار می کنم تا بلند شه وقتی او کاملا بیدار شد حالا نوبت من است :)

No comments:

Post a Comment