Wednesday 27 July 2011

هجدهمیش

احساس بدبختی می کنم احساس حماقت شدید به همراه سوزش. بعله این جا را ساخته ام تا بیایم اینجا وقت هایی که یه همچین حس هایی دارم خالی شوم. احساس اینکه چقدر ادم مزخرفی هستم که هر چی هم سعی می کنم نمی توانم درستش کنم. یه کمی به خودم روحیه بدهم : همین که می دانم مشکلم چیست خودش خیلیست. حتی می دانم از کجا امده هااا ولی نمی دانم چطوری درمانش کنم. همین میشود که هر ازگاهی احساس بدی به خودم پیدا می کنم از بس احمق هستم احساس حماقت از حس چندش. پیچیده است برای خودش. قضیه از این قرار است که من به یک نفر حساس هستم.  از اینکه او خودش سوژه ایست برای خودش اصلن نمی شود گذشت. ولی مشکل اینست که من هم پیله هستم و هی هی این فلش هایی که این ادم دارد رو می بینم و حماقت اینجاست که به اش فکر هم می کنم. او همان هست  که هست ولی ناراحتی و بد بختی من اینجاست که این من با اینکه می دانم او کلا سوژه است و جای فکر کردن ندارد به اش فکر می کنم. نمی گویم مورد امروزش چه بود که مبارزه ام را از همینجا شروع کرده باشم. ولی خدا وکیلی سوژه ای بود در حد خودش. اصلن راستش را بخواهید باید بگویم همه اش تقصیر این فیض بوق است هاا نه من که لاگین می کنم. اینجوری نمی شود باید راهی پیدا کرد باید ترکش کرد باید به این حماقت پایان داد. اهای تلفن چرا زنگ نمی زنی و مرا از این بی کاری که دارد این بلاهای اشاره شده در بالا را به سرم می اورد نجاتم نمی دهی!!!! 

Wednesday 20 July 2011

هفده امیش

می خوام برم از ته بزنمش. بلای جون ادم میشود در این تابستان گرم و افتابی. محکم می کشمش و ان بالای بالا که یک دانه اش هم به گردنم سرک نکشد محکم می بندمش. بزنم به تخته دو سه کیلو از وزنم می شود قلمبه ای بالای سرم که ان همه کشش و سنگینی درد هم می اورد به ارمغان. ولی هر چه باشد از گرمایی که ازش نفرت دارم بهترست. زندگی همین است انتخاب بین بد و بدتر. برایم فرقی ندارد همسر بگوید من بلند بیشتر دوست دارم یا ان یکی بگوید ۵ ماه دیگه عروسیت است و اینطوری نمیشود که. بعله ما که دو سال بعد از با هم زندگی کردن و یک سال بعد از ازدواج کردن باید برویم ان ور لباس عروسی بپوشیم و ان وسط قر بدهیم وشاد باشیم و حکما طوری رفتار کنیم که گویی خجالتی هم هستیم از هم و از ان حرفها... بماند که من همیشه از عروسی بدم می امده چه مال خودم باشد چه هر کس دیگری . مخصوصا در ان سرزمین که مجردها فقط ان شب به بعد از رفتنشان و تنهایی عروس و داماد فکر می کنند و بقیه هم به شکمشان و غیبت کردن . برایم همیشه نمایش چشم و همچشمی به صورت علنی بوده و بس. از ان بدتر احساس پوچی می کنم هدفیست که دو سه ساعته دود میشود میرود هوا. هدفی که بستگی به درجه ی چسبیدگی به عروس و داماد روزها شاید ماه ها و از همه بد بخت تر شاید سال ها برایش وقت گذاشته ای و به اش فکر کردی  که شاید یکی یه کم زندگی اش فرق کند اصلا مسخره است ولی چه کنم که زندگی فقط خواسته های من نیست و ارزوی دیدن عروسی هر پسر و د ختری مثل قندی است در دل مادران و پدران (البته می گویند نچشیده ام) . کجا بودم اصلا داشتم چه می گفتم اهان می خواهم بروم از ته بزنمشان موهایم را می گویم. اصلا به حرف کسی گوش نمیدهم وقتی بخواهم. اصلا مگر نبود همان خواهربزرگتر هم با موهای ۴ سانتی عروس شد و کلی هم ماه شده بود و اصلا هم به موی مصنوعی راضی نشد . همین میریم میریزمشان پایین... نه من اصلا این کار را نمی کنم من فقط یک بار از کوتاه کردن موهایم راضی بودم  توی این عمر بیست و چند سا له ام. بچه که بودم که همه اش گریه بود بعد از ارایشگاه. مادر اینجانب اعتقاد داشتند برای تقویت موها و پر شدنشان تا سن ۱۴ سالگی موهایم باید همه اش کرنلی باشد بعله البته اخرهایش مسری شده بود و به ۱۰-۱۵سانت هم رسیده بود. همین بود که تا ۱۸ سالگی که دیگه اجازه ی موهایم دست خودم بود پا به ارایشگاه نزاشتم و بعد از ان در یک عملیات انتحاری رفتم موهای تا کمرم را از ته زدم و این همان باری بود که راضی بودم . راضی بودنم ربطی به مدل موها و ارایشگر و اینها نداشت فقط کله شقی ام بود که راضی ام کرده بود . حالا که بعد از ان برای اولین بار به اینجا رسیده دیگر ان کله شقی را در خود نمی بینم من موهایم را دوست دارم و به شان وابسته ام . توی دلم ذوق می کنم وقتی دارم سشوارشان می کنم و خودم را در اینه می بینم وقتی قر می دهم و این ور و اونور می اندازمشان من چطور می توانم بروم بریزمشان !!! نه برای اینکه عروس باید موهایش بلند باشد برای خودم این تابستان هم تحملشان می کنم و درد و سنگینی ان قلمبه را گوشه ی دلم می گذارم و به کمندی و پریشان دل خوش می کنم . نمیزنمشان همین

Monday 11 July 2011

شانزده امیش

امروز به حسابی اول هفته است. برای من که همه اش در خانه هستم اول و اخرش هیچ فرقی نمی کند البته بماند که دو روز اخر هفته چون همه اش شوهرم خانه است کلی فرق دارد و من برای اینکه از با او بودن در ان دو روز نهایت استفاده را بکنم برعکس همه ی روزها زودتر بیدار میشوم و خوب برای اویی که هر روز صبح زود بیدار میشود من مثال اعصاب خورد کنی هستم که خواب روزهای تعطیلش را ازش گرفته ولی دارد تمرین می کند که این کار را نکند. داشتم می گفتم امروز اول هفته است و صبح وقتی بازور برای اولین بار چشم هایم باز شد شوهر را دیدم که عمیق تر از من در خواب است و چشم هایم از حدقه داشت میزد بیرون تا دیدم که ساعت یک ساعت از ساعت بیدار شدنش گذشته. احساس مسؤلیتم گل کرد که بیدارش کنم برود سر کار. بدین صورت من فهمیدم که دیشب خیلی گرمش شده و سرش درد گرفته و حتی وسط خواب پاشده قرص هم خورده که من فکر کردم رفته سر یخچال اب میوه بخورد :) و امروز احساس خستگی می کند و می خواهد نرود سر کار به همین راحتی ان هم بعد از دو روز تعطیل. از اولش هم اعلام شد که می خواهد همه اش رو بخواد و همین حالا هم مثال خرسی بزرگ خوابیده و هر از گاهی سری بلند می کند و می پرسد من چه میکنم ان ور مبادا که بگذارم حوصله ام سر برود شاید. و البته من هم مثل خرسی کوچیکتر روی مبل خزیده ام و به این فکر می کنم که چه دنیای خوبی میشد اگه ادم همه اش می خوابید و استراحت می کرد. و حتی فکر کردم که چرا من باید دنبال کار بگردم و دو ماه و بعدش هم دو سه هفته خودم و خودش رو دق بدهم تا کار مرا پیدا کند و تازه بعدش هم همه اش بنالم. نمی دانم چطوری به نیاز های بشر رسیدم و اینکه ادم از اول که داشته دور هم زندگی کردن رو می اموخته فهمیده که همه ی کارهایش رو نمی تواند انجام دهد همین شده که کار کردن تقسیم شده و اخرش این شده هر کس یه کاری بکنه و بقیه برایش کارهای دیگر و نمی دانم از کجای این داستان من قانع شدم که باید کار کرد دیگه :) تازه بعدش هم به دنیای ایده الم فکر کردم که ادم ها در ان نباید کار کنند دومین کار نیاز به غذاست که من را اذیت می کند اخه ینی چه که روزی سه بار ما به غذا نیاز داریم ینی هی می پزیم می خوریم اگه لذت بردن بود فرق داشت اما از دید نیاز بهش نگاه می کنم لجم میگیرد همین است که در دنیای ایده ال من به غذا نیازی نیست و البته دست شویی طولانی چون دوستش ندارم برایم سخت است. در حالی که روی این مبل لم داده ام لیست تنبلی هایم و ایده ال هایم برای دنیا رو در اورده ام و به این فکر می کنم که چقدر خوب است که می توان الکی فکر کرد مگرنه حوصله ام سر میرفت و میرفتم خرس بزرگ را صدامی کردم .

Sunday 10 July 2011

پانزده امیش

و بالاخره تلفن زنگ خورد و من بعد از اون تلفن به مدت یک ساعت و یه کم بیشتر فقط داشتم از هیجان هیمنجوری راه میرفتم و اصلا نتونستم بشینم :) بعدش دیگه خوب غذا خوردم خوب چایی خوردم و خوب خوابیدم و حالا که باز هم منتظرم حالم خوب است البته هنوز به نقطه ی ان روز این انتظار نرسیده ام . احتمالا به ان روز که برسم دوباره غذا نمی خورم و به چایی لب نمی زنم وباالطبع دپرس می شوم. البته اگه انتظارم به پایان نرسیده باشد. ولی خداییش این دفعه انتظارش خیلی سخت تره و خدارو شکر که دوماه نیست وگرنه از من هیچی نمی ماند از بس که شب ها قبل خواب َ(ویرگول) صبح ها بعد از بیداری و همه ی تنهایی هایم به فکر کردن به ان اخرش می گذرد. و برای همین خودم رو به همه جور دیدن برنامه ی مزخرف تلویزیونی (ویرگول) حرف زدن با تمام دوستان اهل بوق و بی خودی تو اینترنت گشتن به شدت مشغول می کنم تا از خواب چشم هایم بسته شود یا بی خودی بعد بیداری تو تخت نمونم و یا اصلا تنها نمونم.
و در اخر باید اعتراف کنم که به اعتقاد شدید و محکم رسیده ام که شوهر اینجانب یعقوب صبوری ست در مقایسه با من که اصلا به گرد پایش هم نمیرسم. و تازه امشب فهمیدم که بالقوه می توانست اخوند منبر برو خوبی هم باشد از اون ها که کلمات رو خوب بلدند پشت هم بچینن :)
پ ن: نمی دونم ویرگول چطوری اینجا همین.

Wednesday 6 July 2011

چهارده امیش

همچنان دپرس هستم صبح سعی کردم صبحانه ی خوبی بخورم امافقط تا نیم ساعت  افاقه کرد . احساس کردم که همه رو خیلی دوست دارم بعد از نیم ساعت دوباره احساس بیهودگی وجودم رو گرفت. از اونجایی که یه کم لوس می باشم زنگ زدم به همسر تا بهم بگه عزیزم ناراحت نباش زنگ تلفن بالاخره به صدا در میاد یا مثلا فدای سرت میرم میزنمشان. اگه هیچ کدام رو نگه دیگه این یکی رو بگه که اشکالی نداره شب که اومدم با هم بریم بیرون قدم میزنیم حالت بهتر میشه. اما هیچ کدوم رو نگفت  حتی اخریش رو. از اون که نا امید شدم به مامان زنگ زدم. اشتباه ام این بود که اول رفتم بالای منبر بعد دل جویی خواستم و خوب جوابش این بود که بی خود دپرس هستی برو بابا تو دلت خیلی خوش من که این مشکل رو دارم بابا هم اون مشکل رو خاله و دختر خاله و مامان بزرگ هم که مشکلات خودشان را دارند و فراتر از همه ی اینها این مشکلی که عمو ایجاد کرده و هی گفتند گفتند که در پایان من احساس کردم عجب ادم لوس و مزخرفی هستم من که برای یک صدای تلفن دپرس شده ام . دختر خاله طلاق گرفته و دارد با مشکلاتش می جنگد مادر بزرگ خودش نمی داند مشکلش چیست و .... و من خوش و خرم فقط انتظار دپرسم کرده. نمی شود که مشکل نداشت مگر میشود در زندگی خوشحال بود باید همیشه یک جایش بلنگد تا آدم باشیم ماها. همین دیگه برای همین این تلفن به صدا در نمیاد از بس که مشکل نداریم!!! کمی شاد میشوم  و به این نگاه کردن به زندگی گریه ام میگیرد...

Tuesday 5 July 2011

سیزده امیش

قبلن تر ها که شاید کم تر خودم رو میشناختم فکر می کردم همینجوری هم میشه که دل آدم بگیره و دپ بزنه. همه چیز خوب باشه دلت برای کسی تنگ نشده باشه دلت عاشق نشده باشه اما دلت ممکنه همینجوری بگیره. بعدتر ها فهمیدم همینجوری هم نبوده و نیست. ینی تقریبا خودم رو شناختم فهمیدم وقتی گشنه هستم دپ میشم و عصبانی  کمتر از دو تا لیوان در روز چایی افسرده میشم ماجراهای پریود هم برای خودش که زمان برد تا خودم رو شناختم. و بهتر بگم دلم برای کسی تنگ نمیشه اگه خوب بخورم و خوب بخوابم ادم اینجوری هستم من!!! ینی این عوامل جسمانی خیلی بیشتر روی اخلاق و روحیات من تاثیر داره . حتی وقتی هم که بخوام دل تنگ بشم یا تو عشقی شکست بخورم اولش اینقدر غذا نمی خورم تا دپرس بشم. یا یا وقتی یه چیزی خوب نباشه چایی ام کم میشه و من دپ میشم  . این ها همیشه با هم بودند هیچ وقت نشده که من دلتنگ بشم و درست غذا خورده باشم که بفهمم دلتنگی تنهایی می تونه باعث دپرس شدنم بشه یا نه اما برعکسش شده خیلی زیاد. حالا همه این ها رو گفتم که بگم دو ماه بود که منتظر یه تماس بودم مهم بود زنگ نمی زد دیگه امروز هم نزد کل دوماه یه طرف امروز یه طرف!! امروز ساعت ۳:۳۰ بعد ازظهر خیلی بد بود. از صبح هر چی بهش نزدیکتر میشدم اشتهام کمتر میشد دلم هم چایی نمی خواست و واقعا عجیب بود. امروز رو خودم از تمام روزهای این دو ماه انتخاب کرده بودم می تونست دیروز باشه یا فردا اما امروز بود و من امروز به شدت دپرس شدم. فرایند دپرس شدنم هم دقیقا به خوردنم بسته بود مثل همیشه ناهار نخوردم و شام یه کمی غذا خوردم. صبح یه استکان چایی خوردم شب هم چایی رو قبل ساعت ۸ خاموش کردم که برای من که به زور شب ها قوری رو میشورم موجب حیرت!!! و همین طور شد که الان دپرس هستم به شدتی که وقتی بی انگیزه داشتم غذا می پختم فکر می کردم که دیگه کلن نه فیس بوک چک می کنم نه گودر!! اصلن ما برای چی صبح ها از خواب بیدار میشیم و یه سری سوالات اساسی که در حالت عادی مغزم که غذا بهش رسیده باشه  بهشون می خندم !! ینی کلا اخلاق و فلسفه و منطق و عقل من در گرو شکمم!! 

Sunday 3 July 2011

دوازدهمیش

رفته بودیم سفر ینی الان هم وسطش هستیم. سفر جاده ای از اینها که هر شب یه شهر می مونی و روزها شهر و اطرافش رو کشف می کنی و تا حس کردی بسه راه میفتی میری از اون شهر . بیشتر وقتمون رو تو جاده بودیم و تو ماشین اما خوب بود هم فرصت فکر کردن بود هم صحبت کردن و هم کلی جاهای مختلف دیدیم. شهر سارا و خاله هتی رفتیم شهر انا و گیلبرت و اقیانوس گردی و کلی جاهای دیگه این طرف اقیانوس اکثرش یا بهتر بگم تا اونجایی که من دیدم خاکش سرخ بود برام خیلی جالب بود حتی یه خلیج های بود که از دور فکر می کردی آبش سرخ. اما وسط اقیانوس سورمه ای بود که من رو یاد مانتوی دبیرستانم می انداخت وقتی تازه می خریدمشون . شهر ها خیلی کوچیکن و اکثرا بومی هستن از هر شهری که می گذشتم کلی شکر می کردم خدا رو که خارج برای من از این شهر ها شروع نشد مخصوصا همین شهری که الان توش هستم. توصیف کردنش سخته اما در همین حد میگم که این شهر شاید یک یا دو تا ساختمان بالاتر از سه طبقه داره اون هم خیلی بره بالا میشه پنج طبقه. نه اینکه من ارتفاع ساختمون هاش برام مهم باشه بلکه ساختمون برای من معیار شهر و شهر نشینی. تا ندیده باشین از این شهر ها نمی فهمین چی می گم. تو خیابون هاش که راه میری ادم هاش عجیبن یا شاید تو برای اونها عجیبی شهری کوچولو که همه هم رو میشناسم و این وسط تو غریبه براشون عجیبی.  کلا شهر ساکتیه شبها ش زود شب میشه و احساس سرد بودن مردم به شدت احساس میشه. اما برعکسش شهر سارا و خاله هتی که میشه همون شهر انا و گیلبرت( ان شرلی) که البته جالبیش اینه که برای من سارا و خاله هتی معروف تر بودن اما اینجایی ها آنا و گیلبرت رو بیشتر میشناسن داشتم می گفتم برعکسش این شهر با اینکه خونه هاش همه کوتاهن و بیشتر دهات تا شهر اما گرم بود ودوست داشتنی ولی به هر حال باز من خوشحالم که خارج برای من از اونجا شروع نشد.  فکر کن اگه رفته بودم اونجا اولین شهر بزرگ چه تو کانادا چه امریکا بیشتر از ۱۴ ساعت رانندگی باهام فاصله داشت من میمردم . شاید حتی قبلترش از کمبود ادم دیدن میمردم و یا شاید از اینکه مجبور میشدم شب ها ساعت ۶ شام بخورم و۸:۳۰ بخوابم. شاید هم اخرش یکی میشد مثل همونها !! اما فرقی نمی کنه میمردم اینجوری هم. بگذریم داشتم از سفر می گفتم. این سفر اعتقاد من رو به اینکه برنامه کودک ها همه از روی سرزمین کانادا نقاشی شده  راسختر شد گنجشک هایی که میان دم پاهات وقتی غذا براشون میریزی و این همه سنجاب که خیلی با سنجاب های استوایی فرق دارند و خوشبختانه این ها در کارتن ها بودند و به علاوه ابر و اسمان و خورشید و دشت ها و گوه ها همگی ان کارتونها از روی این سرزمین کپی برداری شده اند و حتی ان پسر لپ سرخ یا ان پیرمرد با شلوار دو بنده ی قب قب دار  و صف غاز ها وبچه هایشان و همه وهمه و کشف جدیدی که خودم ندیدم اما گزارش دقیق از همسر جان گرفته ام روباه ها هم دقیقا مثل کارتون هایمان است و این مرا بسی خوشحال تر کرد و البته کلی حسودی کردم به همسر جان که دوبار تا حالا روباه دیده و من هیچ ندیده ام  :( بس است دیگر فردا باید صبح زود راه بیفتیم تا شب به خانه رسیده باشیم که پس فردا روز از نو روزی از نوست برای خودش!!
پ ن: خوابم و اصلا نمی دونم چی نوشتم اما چون قرارم این بود که هر چی می نویسم منتشر کنم میزارمش  
شهرهایی که دیدیم بیشتر بود حال نداشتم بنویسم