Wednesday 6 July 2011

چهارده امیش

همچنان دپرس هستم صبح سعی کردم صبحانه ی خوبی بخورم امافقط تا نیم ساعت  افاقه کرد . احساس کردم که همه رو خیلی دوست دارم بعد از نیم ساعت دوباره احساس بیهودگی وجودم رو گرفت. از اونجایی که یه کم لوس می باشم زنگ زدم به همسر تا بهم بگه عزیزم ناراحت نباش زنگ تلفن بالاخره به صدا در میاد یا مثلا فدای سرت میرم میزنمشان. اگه هیچ کدام رو نگه دیگه این یکی رو بگه که اشکالی نداره شب که اومدم با هم بریم بیرون قدم میزنیم حالت بهتر میشه. اما هیچ کدوم رو نگفت  حتی اخریش رو. از اون که نا امید شدم به مامان زنگ زدم. اشتباه ام این بود که اول رفتم بالای منبر بعد دل جویی خواستم و خوب جوابش این بود که بی خود دپرس هستی برو بابا تو دلت خیلی خوش من که این مشکل رو دارم بابا هم اون مشکل رو خاله و دختر خاله و مامان بزرگ هم که مشکلات خودشان را دارند و فراتر از همه ی اینها این مشکلی که عمو ایجاد کرده و هی گفتند گفتند که در پایان من احساس کردم عجب ادم لوس و مزخرفی هستم من که برای یک صدای تلفن دپرس شده ام . دختر خاله طلاق گرفته و دارد با مشکلاتش می جنگد مادر بزرگ خودش نمی داند مشکلش چیست و .... و من خوش و خرم فقط انتظار دپرسم کرده. نمی شود که مشکل نداشت مگر میشود در زندگی خوشحال بود باید همیشه یک جایش بلنگد تا آدم باشیم ماها. همین دیگه برای همین این تلفن به صدا در نمیاد از بس که مشکل نداریم!!! کمی شاد میشوم  و به این نگاه کردن به زندگی گریه ام میگیرد...

No comments:

Post a Comment