Friday 12 August 2011

نوزده امیش

اولین باری که از ایران آمدم اینجا رو خوب به یاد میارم. اولین باری نبود که تنها مسافرت خارج از کشور می رفتم و حتی دفعه ی قبلش تنهای تنها رفته بودم فرودگاه و برگشته بودم. اما بار اولی که امدم کانادا همه اش می ترسیدم که گریه کنم و گریه کنند نه اینکه بترسم دوست نداشتم اینطوری باشد راستش را بخواهید فکر می کردم از اینایی هستم که کلی گریه و زاری می کنندو دلشان تنگ می شود. در راه یکی از ماشین ها پنچر شد و یه کمی دیر رسیدیم و این بهانه ی خوبی شد که زود خداحافظی روسر هم بندی کنم و بروم و نه قطره اشکی ریختم نه قطره اشکی دیدم که ریخته شده باشد. انجا بود که گفتم شاید انقدر ها هم که فکر می کنم احساساتی نیستم. این یه موردش بود. مورد بعدی دل تنگی برای ادم هاست دل من الکی تنگ نمی شود ولی وقتی تنگ شد تنگ است دیگر. بعد حتی مثلا به ان طرف هم فکر می کنم که ببینمش و فلان و بهمان حتی میروم قرار می گذارم که همدیگر را ببینیم اما مشکل اینجاست تا می بینمش مثل یخی می شوم که دل تنگی برایش معنا ندارد به خودم می گویم شاید با همان دیدن اول دل تنگ کارش رفع شده. به قول مادرم ما کلا در اولین برخورد یخ هستیم با اینکه ادم های اجتماعی هستیم . یعنی طول می کشد تا با یه ادم ارتباط برقرار کنیم ولی بعدش دیگر خوبیم حالا این ارتباط اولیه تنها برای غریبه ها نیست یکی را هم اگه چند وقت ندیده باشیم همینطور است. این هم باز از ان مواردی ست که من فکر می کنم احساساتی ترم ولی نیستم یا فکر می کنم خوشحال یا ناراحت خواهم شد ولی بعدش که شد غافلگیر می شوم که چرا نشدم پس. دیروز هم یه مورد دیگرش بود. بلی همان کاری که اولش دو ماه بعدش دو هفته که شد یک  ماه و نیم برایش صبر کرده بودم دیروز بهم رسید. خود کار پا نداشت که بهم برسد بهم زنگ زدند که مال تو شده. کار خیلی خوبی است ولی من در دلم هیچ چیزی حس نکردم فقط شروع کردم به دو سه نفری که با من منتظر بودند زنگ زدم که خبر بدهم. همسرم بیشتر ذوق کرده بود که زود از سر کار امد و قیافه ی بی ذوق مرا دید. برایم تعجب اور بود گرچه تا شب کم کم یه چیزهایی ته دلم احساس کردم اما اصلا به اندازه ی ان خوشحالی که فکر می کردم نبود. حالا همه ی اینها رو گفتم که بگویم بلی انتظار من به پایان رسید با خوشی البته

No comments:

Post a Comment